Part 8⛓

6.9K 885 187
                                    

توی اتاق غرق در سکوت از پشت پنجره به ماه خیره بود دلش الان سیگار مورد علاقه اش رو می خواست. نگاهش رو به در اتاق دوخت تا ببینه ادلر میاد یا نه اما اون درست از دیشب دیگه بهش سر نزد!
به پشتی تخت تکیه داد. توی دهنش مزه ی تلخی رو احساس
می کرد. آب دهنش رو قورت داد. درد معده اش هنوز هم همراهش بود ولی حداقل کمتر از دیروز، سرش رو از پشت به دیوار تکیه داد و به‌ سقف خیره شد. دور و اطراف ویکتور، پر بود از آدم، ولی اون احساس تنهاییش همیشه همراهش بود.

درست مثل آدم طرد شده ای که کسی کوچیکترین علاقه ای بهش نداشت و وجودش نحس بود! به خوبی می دونست تمام زیر
دست هاش فقط و فقط ازش می ترسیدن و بخاطر کارشون بله قربان، چشم قربان راه می انداختن!
بی حال نیشخند زد. با صدای گرفته اش زمزمه کرد:
- به درک، هیچوقت مهم نبوده!
اما خودش هم می دونست که هنوز هم با این همه قدرتش آسیب
می بینه، کم میاره ولی به روش نمیاره!
با شنیدن صدای در اخم غلیظی بین ابروهاش جا خوش کرد.
با دیدن ادلر نگاهش رو ازش گرفت و صاف روی تختش نشست. آنژیوکت رو بی حس از دستش بیرون کشید و بی توجه به خونی که از جای زخم بیرون می اومد با صورت در هم از درد معده اش از روی تخت بلند شد؛ یکم بعد صدای ادلر رو شنید:
- هی، معلوم هست داری چه غلطی می کنی کیم؟

گوشه ی لبش عصبی بالا رفت. به حد مرگ عصبی بود. به اندازه ای که می تونست یک نفر رو تو همون حال بکشه!
و جونگوک بی پروا و بی خیال ادامه داد:
- ببین اگه می خوای خودکشی کنی فقط سریع تر انجامش بده چون من واقعا خسته ام. حوصله ی این بچه بازی های تو رو هم ندارم اوکی؟
ویکتور با وجود بی حالیش تخت رو دور زد و با چشم هایی سرخ و رگ بیرون زده ی روی پیشونیش قدم های عصبی ای سمتش برداشت و درست مقابلش ایستاد. ابروش رو بالا انداخت و از بین دندون های بهم چفت شده اش غرید:
- یه کلمه ی دیگه حرف بزنی همین جا می کشمت کیم اد‌لر!
جونگوک در واقع علاقه ی شدیدی به عصبانی کردن کیم ویکتور داشت. دست راستش رو تو جیب شلوارش فرو برد. ابروهاش رو بالا انداخت با پوزخند گفت:
- یه کلمه، که چی؟ چجوری می خوای بکشیم با این حالت؟!

به سر تا پاش نگاهی انداخت، چونه‌ش رو خاروند و ادامه داد:
- عاح فقط کافیه یه لگد بزنم تو شکمت!
و جونگوک موفق شد کیم ویکتور رو تا مرز جنون عصبی کنه به آنی دست های استخونی و کشیده اش روی گلوش نشست و سرش رو سمت راست متمایل کرد. با نیشخند باز و جذاب یا شاید ترسناکش با لحن دلهره آوری گفت:
- فکر نکن چون هر غلطی می کنی ساکت می مونم می تونی به غلط کردن ادامه بدی، فکر نکن اجازه می دم راحت زندگی کنی ادلر! حقت بود حتی قبل از اینکه پات به فرودگاه برسه می دادم بکشنت!
لبش رو گاز گرفت. به چشم های گستاخ ادلر خیره شد و ادامه داد:
- نبینم دیگه افسار دهنت از دستت در بره!
جونگوک پوزخند صداداری زد و دست هاش رو روی دست های ویکتور رو گلوش گذاشت و به ضرب پسش زد. در حالی که گردنش رو می مالید با لحن و نگاه بی حسی شمرده گفت:
- فکر نکن منم مثل زیر دست هات از این تهدیدت و  یا داد و فریادت می ترسم!
دست هاش رو جلو برد و دو دکمه ی باز ویکتور که قفسه ی سینه و استخون ترقوه اش رو به نمایش گذاشته بود بست و خیره به چشم های برافروخته اش با بی خیالی محض ادامه داد:
- و باید بگم که اصلا رو من کارساز نیستن!
ابروی راستش رو بالا انداخت و گفت:
- از یه روش دیگه واسه رام کردن من استفاده کن کیم ویکتور!
درست مثل ویکتور نیشخند باز و جذابی روی لب هاش نشوند:
_ ‌این ادلر، با اون ادلر گذشته خیلـی فرق  داره!
حالت صورت ویکتور کاملا بی حس بود. طبق معمول! اما چشم هاش هنوز سرخ و ترسناک بنظر می رسیدن و جونگوک با خودش گفت:
«اون چشم های کشیده و آبی با برق خاصی که دارن درست مثل چشم های یک گرگ هستن، یک گرگ که قصد حمله به شکارش رو داره!
که وقتی شکارش رو گیر می ندازه به دردناک ترین و وحشتناک ترین شکل ممکن تکه تکه اش می کنه و حتی از استخون هاش هم
نمی گذره!»

The Trap | VKOOK Where stories live. Discover now