Part 34⛓

6K 653 137
                                    


بعد از قطع کردن تماس، برای جیمین همه چی رو تعریف کرد!
تو تمام مدتی که جونگوک داشت راجع به کیم ویکتور صحبت
می،کرد جیمین شوکه به دهنش خیره شده و حتی پلک نمی زد. حقایقی شنیده بود که نه می تونست هضم کنه نه باور!
بالاخره وقتی سوزش چشم هاش رو حس کرد پلکی زد و به سختی  با لکنت گفت:
_ تو... تو عاشق کیم ویکتور شدی؟
ناباور آب دهنشو قورت داد، احمقانه خندید و دستشو پشت گردنش کشید، احساس می کرد باز هم داره کابوس می بینه! سرشو سمت چپ و راست حرکت داد و وقتی واکنشی از جونگوک ندید، کمربندش رو باز کرد، حس می کرد نفس کم آورده! هضم این حرف ها براش سخت بود!
نفس گرفت و با اخم محو بین ابروهاش لب زد:
_ کیم ویکتور پسر خالته؟
به نیم رخ گرفته ی جونگوک خیره شد و منتظر موند تا بهش پاسخ بده!
پسر کوچیکتر نگاهشو به دستش دوخت و بی حرف سر تکون داد.
جیمین به موهاش چنگ زد و باز پرسید:
_ از این مطمئنی؟
و جونگوک باز هم سر تکون داد!
پسر بزرگتر آه کشید و پلک هاشو روی هم فشرد:
_ این... این منطقی نیست کوک... نباید این اتفاق می افتاد، باورم
نمی شه... چطور ممکنه!
انگشتاشو روی دهنش گذاشت و گیج خندید، پلک هاشو از هم فاصله داد و با ناباوری در ادامه گفت:
_ این درست نیست کوک... تو عاشق اون نیستی، تو احمق نیستی ازم نخواه که باور کنم، این اشتباهه... ممکن نیست!
جونگوک سرشو به پشتی صندلی تکیه داد و با نگاه خمار و خسته‌ش به مقابلش چشم دوخت و با صدای گرفته ای گفت:
_ فکر کن؛ یه بارم من اشتباه کنم، یه بارم من عاشق آدم اشتباهی بشم. یه بارم من احمق بشم!
و تلخ خندید. باعث شد قلب جیمین براش تیر بکشه. باز هم به
نیم رخ خسته ی دونگسنگش خیره موند و لب زد:
_ از احساست مطمئنی؟ الانم وقت داری کوک، می تونی از اون عمارت بزنی بیرون. شاید این فقط یه وابستگی ساده با...
_ من باهاش خوابیدم جیمین!
شمرده گفت و باعث شد جیمین وا بره! ناله ای از تعجب سر داد و شوکه سر جاش صاف نشست. دو دستش رو روی پاهاش گذاشت و با لحن خنده داری گفت:
_ اوه خدای من... اوه خدای من... برگام بیشتر از این نمی تونستن بریزن!
ناباور خندید و خودشو رو صندلیش ولو کرد، به سقف زل زد و لحظه ی بعد گفت:
_ یعنی انقدر عاشقش شدی که باهاش خوابیدی؟ اوه انگار اوضاع جدی وخیمه! بدبخت شدیم. فاک بهت کوک...
و باز هم به موهاش چنگ زد.
جونگوک این بین خندید، به جیمین وا رفته زل زد و گفت:
_ ازش مطمئنم و بهش فکر کردم. کیم ویکتور لیاقت یه عشق حقیقی رو داره، نه بخاطر این که پسر خالمه به خاطر اینکه تو تمام این مدت تونستم به خوبی بشناسمش! اون آدم بدی نیست جیمین و بنظرم حقش نیست که زندگیش اینطور تلخ به پایان برسه...
صورتش جمع شد. اما لبخندش رو حفظ کرد، قلبش برای تهیونگ بیچاره اش تیر کشید.
اخم غلیظی بین ابروهای پسر بزرگتر جا خوش کرد کمی بعد با لحن جدی ای گفت:
_ اون حرفایی رو که زدی هم دلیل منطقی نیستن برای تبدیل شدنش به این خلافکار ترسناک کوک، عقلت کجا رفته؟ چه مرگته! باورم نمی شه تو همچین حرفایی بزنی، حقیقتش انقدر متعجبم که نمی دونم باید چه واکنشی نشون بدم!
در آخر پوف کلافه ای کشید، انگشتای شست و وسطش رو روی شقیقه هاش گذاشت و با لحن کیوتی گفت:
_ حالا تو روش بودی یا زیرش؟
جونگوک با شنیدن این جمله جیمین که نمی شد شوخی و جدی بودنش رو از هم تشخیص داد خندید و حرفی نزد.
جیمین کف دستشو به پیشونیش کوبید و ادامه داد:
_ چرا این خنده ات داره بهم می گه که زیر بودی؟ باورم نمی شه، نکنه دارم کابوس می بینم؟
چند لحظه ای هر دو ساکت شده و حرفی نزدن، تا این که جونگوک با یه نفس عمیق توی جاش کمی تکون خورد، از دردی که تو باسن و کمرش پیچید لبشو به دندون گرفت و با اخم سکوت رو اعصاب بینشون رو شکوند:
_ یه فکری تو سرمه!
جیمین ناامید سمتش برگشت و منتظر ادامه ی حرفش موند پسر کوچیکتر آهی کشید و به انگشتای دستش لبه ی شیشه خیره موند و گفت:
_ می خوام تهیونگ رو از این منجلاب بکشم بیرون، فکر همه جاشو هم کردم. اجازه نمی دم بلایی سرش بیاد...
چشم های جیمین از اون بزرگ تر نمی شدن، چندبار تند پلک زد و شوکه چیزی شبیه به این زمزمه کرد:
_ چـ... چی؟
پسر کوچیکتر آب دهنشو قورت داد، سرشو پایین انداخت و در ادامه گفت:
_ برام مهم نیست اگه لو برم و هر بلایی سرم بیاد، نمی تونم اجازه بدم تهیونگ زندانی و اعدام بشه، اگه این خودخواهیه بذار باشه. اگه جرمه بازم برام مهم نیست!
سرشو سمت چپ و راست حرکت داد و با بغضی که صداش رو خش دار می کرد گفت:
_ من وظیفه ام رو انجام دادم، مدرک جمع کردم. تونستم ثابت کنم که همه چی زیر سر کیم مارلون کثافته، اون خانواده و پسراش رو مجبور به قاچاق می کنه، انقدر ویکتور رو شکنجه کرد تا تبدیل به یه هیولا شد!
با وجود سوزش اشک تو چشم هاش لبخند زد و دستشو پشت گردنش کشید:

The Trap | VKOOK Where stories live. Discover now