Part 23⛓

6.8K 751 246
                                    


روی صندلی انتظار کنار اتاقی که تهیونگ رو برده بودن نشست و آرنج دو دستشو روی زانوهاش گذاشت و سرشو تو دستاش گرفت.
حال خوشی نداشت و به شدت نگران بود. عذاب وجدان داشت نابودش می کرد، می دونست مقصره ولی دست خودش نبود.

واکنش هاش ناخواسته خیلی صدمه دهنده می شدن! سوزش زیادی رو تو جای زخمش حس می کرد ولی مثل این مدت توجهی نکرد، چند روزی گذشته بود و بعد از پانسمانش قبل از حموم رفتنش دیگه حتی نگاهی هم بهش ننداخته بود! اخم غلیظی رو پیشونیش نشست و از روی صندلی بلند شد، یه ربع بعد پزشک تهیونگ از اتاق خارج شد و جونگوک بی معطلی با قدم های تندی سمتش رفت و سد راهش شد. با صورت نگرانی ازش پرسید:
_ حالش چطوره؟
پزشک از بالای عینکش به صورت جونگوک خیره شد و گفت:
_ مشتاق دیدار، بنظر می رسه جناب ویکتور باز هم به توصیه های من توجهی نداشته!

جونگوک پوزخند کلافه ای زد و دستشو تو موهاش فرو برد و پرسید:
_ خودت بیشتر از من اون رو می شناسی! بهم بگو، اوضاعش خیلی وخیمه؟
مرد دستاشو تو جیب های روپوش سفیدش فرو برد و گفت:
_ وخیم که چه عرض کنم، این بار هم به موقع رسوندیش، ولی باید بهت بگم که ایندفعه تونست از زیر عمل فرار کنه، مطمئن باش بار دیگه به همین آسونی حل نمیشه و باید جراحی بشه، چیزی نمونده تا معده اش رو سوراخ کنه!
ابرو های بالا انداخته اش رو به حالت قبل برگردوند و نفس عمیق کشید و گفت:
_ توصیه ای نمی کنم چون چند وقت پیش هم بهت گفتم باید چیکار کنه و چی نخوره!
جونگوک سر تکون داد، لبخند مصنوعی زد و گفت:
_ میتونم الان ببینمش؟

مرد سر تکون داد و دستشو روی شونه ی جونگوک گذاشت و فشرد و سمت یکی از اتاق ها قدم برداشت.
جونگوک با تپش قلب تندش سمت اتاقی که تهیونگ داخلش بود رفت و در نیمه باز رو عقب هل داد، دو تا از پرستار های خانم بالا سرش بودن و یکی داشت به دستش سرم وصل می کرد. نفس عمیق کشید و آروم سلام کرد و اون دو پرستار هم با لبخند و خوش رویی جوابش رو دادن. به تهیونگ زل زد که پشت بهش درست مثل بچه ها روی تخت گوله شده بود. اخم هاشو تو هم کرد و منتظر موند تا اون دو پرستار از اتاق خارج بشن، وقتی رفتن تخت رو دور زد و روی صندلی کنار تخت آروم نشست و به صورت رنگ پریده و اخم های تو هم تهیونگ خیره موند. پلک عمیقی زد و زیر لب زمزمه وار گفت:
_ احمق...
آه کشید، از روی صندلی بلند شد و کنارش روی تخت نشست. دستشو سمت موهای بهم ریخته اش برد و شروع کرد نوازش کردن سرش.

چشم هاش روی لب هاش زوم شدن، کمی بی رنگ بنظر
می رسیدن. دستش رو از موهاش بیرون آورد و روی صورتش کشید، با انگشت شستش گوشه ی لبش رو لمس کرد تا رسید به لب هاش، آروم لبش رو نوازش کرد. دلش می خواست اونقدر ببوستش تا حداقل کمی هم که شده از درداش کم کنه، اما اونقدر مغرور بود که اینکارو انجام نداد و حتی دستشو عقب کشید. و شاید اگه جیمین کنارش بود این جمله رو بهش می گفت"تف تو ذات مغرورت جونگوک!"
با یادآوری جیمین و مهربونی هاش لبخند ملایمی روی لب هاش نشست. اعتراف می کرد که دلش براش خیلی تنگ شده! همینطور هیونگ دوست داشتنیش. مدت ها بود که صداشو نشنیده و لبخند مهربونش رو ندیده بود. به پلک های بسته ی تهیونگ خیره موند، حالا دیگه خیلی دلش نمی خواست این ماموریت نفرین شده که پاگیرش کرده بود به اتمام برسه!

The Trap | VKOOK Where stories live. Discover now