Part 15⛓

6.6K 775 188
                                    


دستکش های بوکسش رو پوشید و چسب دورشون رو بست، به کیسه بوکس خیره بود و به حرف ها و رفتارهای ادلر فکر می کرد، اون مدام باعث می شد گیج بشه! دو دستش رو روی کیسه بوکس قرمز رنگ گذاشت و با کف دستاش چند بار بهش ضربه زد و بعد از اون زدن مشت های پی در پی رو شروع کرد، خسته و بی حوصله و شاید کمی عصبی بود، یکی از پاهاش رو جلو گذاشت و یه پای دیگه اش رو
عقب تر قرار داد، انقدر مشت زد که به نفس نفس افتاد بدنش خیس عرق شده و بی نهایت سکسی بنظر می رسید. . حوله ی کوچیکش رو دور گردنش انداخت و عرقش رو پاک کرد، بطری آب رو برداشت و بی معطلی محتویات داخلش رو سر کشید، آب از گوشه ی لب هاش جاری شد و از روی سیبک گلوش گذشت در آخر بطری خالی رو کناری انداخت، اوضاع دستش بهتر شده بود. باید به تمرین هاش
می رسید، مدت زیادی بود که دلش می خواست سوارکاری و تیراندازی کنه ولی فرصتش پیش نمی اومد. می تونست ادلر رو که تمام این مدت داشت ازش فرار می کرد رو هم با خودش ببره، شاید اینطوری به این حرکت های بچگانه و رو اعصابش خاتمه  می داد!
نفس عمیق کشید و تو همون حالت با بالا تنه ی برهنه اش از اتاقش خارج شد و سمت اتاق جونگوک قدم برداشت، ساعت 4  عصر بود به شدت دلش می خواست دست جونگوک رو بگیره و با خودش ببره!
...
...
...
صداهای عجیب و غریبی از اتاقش می اومد،. اخم ضعیفی رو پیشونیش نشست، از ابهتش کم می شد اگه گوشش رو به در
می چسبوند تا بفهمه اون تو چه خبره! پس سرفه ی مصنوعی ای کرد. شاید اگه در رو به شدت باز می کرد گزینه ی بهتری بود...
و همین کار رو هم انجام داد!
در رو باز کرد و قبل از این که از اتاق خارج بشه ضربه ی محکم و دردناکی به شکمش برخورد کرد. نفسش بند اومد و از درد کمی خم شد، ولی با دستای مشت شده به سرعت صاف ایستاد و با اخم وحشتناکی به صورت جونگوک زل زد که تو همون حالتی که بهش ضربه زده بود ایستاده و پای چپش بالا و دستای مشت شده اش رو مقابل صورتش گرفته بود!
شوکه شده و کمی احساس درد می کرد. ولی با بی حسی بهش خیره شد. ابروی راستش رو بالا انداخت و سوالی به چشم های گرد شده و دهن نیمه بازش زل زد.
جونگوک با دیدن ویکتور و ضربه ای که ناخواسته بهش زده بود پای چپش رو پایین انداخت و دستش رو پشت گردنش کشید، احساس می کرد گرمش شده، نفس عمیق کشید و همونطور که نگاهش رو از ویکتور می گرفت گفت:
- این ساعت اینجا چیکار می کنی؟!
ویکتور نیشخندی زد و دستاش رو دو‌ طرف پهلوش گذاشت و گفت:
- این سوال رو من باید بپرسم! مشکلت چیه؟! خود درگیری یا همچین چیزی داری؟!
جونگوک تازه متوجه ی بالا تنه ی برهنه ی ویکتور شده بود. آب دهنش رو قورت داد. حس عجیبی داشت! نگاهش به زخم روی
سینه ی ویکتور خورد، در واقع ویکتور هیچوقت مقابل کسی با بالا تنه ی برهنه نمی ایستاد و اون زخم کهنه خیلی دردناک و وحشتناک به نظر می رسید!
ویکتور متوجه ی نگاه خیره ی جونگوک به زخمش شد، دستش رو کمی بالا آورد روش گذاشت، حواسش نبود بالا تنه اش برهنه است! عقب کشید و با اخم گفت:
- می خوام جایی برم، آماده شو با هم می ریم!

The Trap | VKOOK Where stories live. Discover now