۲۲ ام

102 36 22
                                    


۲۲ ام

بعدازآن دیگر همیشه چشمم آواره‌ی دیدن او بود. بدون توجه به کمین یا تله‌ی دشمن درون دالان‌ها می‌دویدم و دنبال فرشته‌ام می‌گشتم.

سرانجام پیدایش کردم. اما این دیدار بیشتر از قبل من را شگفت‌زده کرد. با خستگی کنار جوی آب نشسته بود. چشم‌هایش بسته بودند. احتمالاً آن روز زخم‌های زیادی را درمان کرده بود. پا‌هایش را درون جوی کرده بود. چیزی که شگفت زده ام کرد، این بود که جادو نم‌نم از درون آب به سمت او جاری شد. ذرات درخشنده‌ی جادو روی پوستش دویدند و زیرپوست سردش تبدیل به گرما شدند.

بله او نه‌تنها شفادهنده‌ای بود که می‌توانست یک نفر را از دم مرگ برگرداند بلکه می‌توانست از بیش از یک منبع طبیعت، جادو دریافت کند.

ما سه تا شفادهنده در ارتش خودمان داشتیم. دوتا یار آب بودند و یکی یار زمین. بهترین شفادهنده کشورم که عموی پیر من است، یار آتش است اما این پسر کوچک و شکستنی مقابلم ظاهراً هم یار خورشید بود هم یار آب شاید هم بیشتر.

در اثر جادو، کمی رنگ به پوستش آمد. حالش که بهتر شد، چشم باز کرد و بلند شد. تازه مرا دید. برایم سر تکان داد و برگشت که برود.

طاقتم تمام شد. یک کار بچگانه کردم! خنجرم را درآوردم و کف دستم را خراشیدم. از روی جوی پریدم و داد زدم: ((شفام بده.))

به سمت من برگشت. با تعجب نگاهم کرد تا وقتی‌که دست خون‌آلودم را به سمتش دراز کردم. گفت: ((عجیبه! پس چرا همون اول دردت رو احساس نکردم؟))

نزدیکم شد. دستم را در دودست کوچکش گرفت. همان‌طور که به دستم نگاه می‌کرد، کمی چهره‌اش نگران شد و گفت: ((دردت این خراش کوچیک نیست.))

یک دستش را بالا آورد و روی قلبم گذاشت. حس کردم عقلم را از دست می‌دهم. گفت: ((مشکل اینجاست. چرا قلبت این‌قدر تند میزنه؟))

باید می‌گفتم چون تو دیوانه‌اش می‌کنی؟

تو چشم‌هایم نگاه کرد. چشم هایش خاکستری بودند. اگر خجالت نمی‌کشید حتماً سفید می‌شد! این پسر دوست داشت ثابت کند که به پاکی و سفیدی برف است.

گفت: ((از من کاری برای قلب بی‌قرارت بر نمیاد.))

دلم می‌خواست بگویم: ((درسته. تو فقط بدترش می‌کنی.))

ادامه داد: ((اما هر وقت تو بچگی زخمی می‌شدم و می‌ترسیدم، مادرم این‌طور آرومم می‌کرد.))

دستم را بالا آورد. سرش را خم کرد و بی‌توجه به خونی که رویش نشسته بود، جای زخم را بوسید. زخم بلافاصله التیام پیدا کرد. انگار جادویش درون رگم جاری شد و قلبم آرام گرفت. نفس عمیقی کشیدم. چنان آرامشی به جانم افتاد که می‌توانستم همان‌جا دراز بکشم و بخوابم.

سرش را بالا آورد. لب‌های بی‌رنگش از خون من سرخ شد بود. میل شدیدی برای بوسیدنش پیدا کردم اما جرئتش را نداشتم.

دستم را جلو بردم و خون را از روی لبش پاک کردم. لبش زیر انگشت من به لبخند نشست. پشتش را به من کرد و رفت. عطر خوبش اما به‌جا ماند.

پیش از آنکه فرصتم تمام شودWhere stories live. Discover now