...
باید سریعتر این خاطرات این چند روز که عقبمانده را بنویسم تا بتوانم پیشش بروم.
حالا خاطرهی روز بعدش یعنی پنجمین روز سال جدید را مینویسم:
صبح که از خواب بیدار شدم یکم خوشحال و امیدوار بودم چون شب قبل کنار هم شام خوردیم. با اینکه هیچ حرفی نزد و جواب سؤالهای مرا هم نداد اما همینکه کنار من غذایی از گلویش پایین رفت یعنی آنقدرها هم وضعم خراب نیست برای همین صبح با جسارت بیشتری وارد اتاقش شدم.
اتاقخوابم را به او داده بودم و خودم در نشیمن میخوابیدم که او آرامش داشته باشد اما وقتی وارد شدم و با تخت خالیاش مواجه شدم وحشت کردم.
فکر کردم: ((حتماً فرار کرده! برای همین شب قبل جوری رفتار میکرد که انگار ازم متنفر نیست. نمیخواست حساس بشم.))
دویدم در باغ. نشانی ازش نبود. آنقدر بیقرار و بیتاب و خشمگین شدم که عقلم نمیرسید دنبال رد پا بگردم. الکی به هر طرف میدویدم. آخر به انتهای باغ رسیدم و از محافظانم کمک خواستم. بازهم دیدم آرام نمیگیرم به پادگان رفتم و خبر دادم که فرار کرده و همهی سربازان داخل شهر تا لب دالان رفتند اما اثری ازش پیدا نکردند.
کمکم داشت گریهام میگرفت که فرمانده ازم خواست به خانه برگردم و منتظر خبرش بمانم. گفت تا عصر اگر نتواند پیدایش کند با لشگر به سمت سرزمین جنوبی راه میافتد و پسش میگیرد.
قبول کردم که برگردم چون جلوی چشم آنهمه آدم داشتم میلرزیدم.
وقتی به خانه رسیدم، دیدم که آقا پشت میز غذاخوری خوش و خرم نشسته بود و داشت صبحانه میخورد.
تقریباً برای چند لحظه قلبم از تپش ایستاد. به سمتش دویدم و چنان صندلیاش را به سمت خودم برگرداندم که فکر کرد میخواهم کتکش بزنم و چشمهایش را محکم بست و صورتش را با دستهایش پوشاند.
هنوز قاشقش در دست راستش بود. دلم میخواست براش بمیرم. نفسنفس میزدم. جلوش زانو زدم و سرم را روی پاهایش گذاشتم تا نفسم جا بیاید.
زیر لب زمزمه کردم: ((فکر کردم فرار کردی.))
چیزی نگفت. سرم را بالا آوردم. دستهایش را مشت کرده بود و به شکمش چسبانده بود تا یکوقت به سر من برخورد نکند. نگاهش هنوز کمی ترسیده اما بیشتر متعجب بود.
پرسیدم: ((کجا رفته بودی؟))
انگار که چیزی بدیهی باشد پاسخ داد: ((حموم.))
تازه متوجه شدم که موهایش خیس است.
نالیدم: ((پس چرا هرچی صدات کردم جواب ندادی؟))
پاسخ داد: ((حتماً همون موقعی صدام کردی که سرم زیر آب بوده.))
یکم عصبانی شده بودم. دستم را دو طرفش روی صندلی گذاشتم و گفتم: ((تقریباً تمام شهر رو دنبالت گشتم.))
ŞİMDİ OKUDUĞUN
پیش از آنکه فرصتم تمام شود
Romantizmوضعیت: تمام شده خلاصهی داستان: حارث، جنگجوی خونخوار سرزمین عدن شمالی، در میدان نبرد, عاشق شفادهندهی سرزمین دشمنش میشود. او برای تصرف اختیار و بدن معشوقش، ابتدا باید دشمن را مغلوب کند.