حالم بد است.
آنقدر در فکر او غرق شدهام که خودم را دیگر نمیشناسم.
البته من هیچ وقت خودم را نشناختهام. من نیاز به کمک دارم اما مردم نه حوصلهی کمک به کسی را دارند و نه وقتش را.
نمیخواهم بنویسم که چه شد، طاقت فکر کردن به آن را ندارم. امروز تقریبا تا مرز خودکشی رفتم. وقتی به دخترعمویم گفتم که دلم میخواهد زندگیام را تمام کنم، ترسید اما به خنده گرفت و زود رفت. وقتی به آسیف گفتم عصبانی شد و در حالی که به خاطر بچه بازی در آوردنم، سرزنشم میکرد ازم دور شد.
مردم از کسی که به کمک نیاز دارد فرار میکنند.
مردم از غم و آدم غمگین میترسند. با آدم غمگین مثل یک مبتلا به بیماری واگیر رفتار میکنند. فکر میکنند اگر بغلش کنند تا به او تسکین دهند، خودشان هم مبتلا میشوند.
YOU ARE READING
پیش از آنکه فرصتم تمام شود
Romanceوضعیت: تمام شده خلاصهی داستان: حارث، جنگجوی خونخوار سرزمین عدن شمالی، در میدان نبرد, عاشق شفادهندهی سرزمین دشمنش میشود. او برای تصرف اختیار و بدن معشوقش، ابتدا باید دشمن را مغلوب کند.