دوم برج نگهبان سال ۳۹۶۱

84 37 3
                                    

دوم برج نگهبان سال ۳۹۶۱

من لیاقت آن فرشته را ندارم. خوب می‌دانم. شاید اگر دشمنم نبود می‌توانست سربه‌راهم کند. برای به دست آوردن دلش آرام و رام می‌شدم. پسر خوبی می‌شدم و معنی هر گل را پیدا می‌کردم و برایش می‌بردم. آن‌قدر به او خوبی می‌کردم و توجه نشان می‌دادمش که مرا بپذیرد ولی او در سرزمین دشمنم است و تنها یک‌راه برای وصلت یک شمالی و جنوبی هست و آن‌هم پیشکشی عهدنامه‌ی صلح است.

من برای به دست آوردن او مجبورم وحشی‌تر و دیوانه‌تر شوم.

هرچقدر بیشتر دماغ و فک و دنده می‌شکنم، حس می‌کنم بیشتر از قلب او دور و به بدنش نزدیک‌تر می‌شوم.

می‌توانم تشخیصش بدهم که هر بار، بعدازاین که خرابکاری‌های مرا درمان می‌کند، بیشتر از قبل از من ترسیده و فراری می‌شود.

من نمی‌توانم قلب کوچکت را بلرزانم عزیز کوچک من اما می‌توانم بدن، زندگی و اختیارت را فتح کنم درست مانند مرزهای سرزمینت. مانند همان کاری که پدرم با مادرم کرد.

*ووت فراموش نشه قشنگ‌های من*

پیش از آنکه فرصتم تمام شودWhere stories live. Discover now