پانزدهم

83 34 27
                                    



دوتا از سرباز ها را فراری دادیم اما یکیشان بدجور مجروح شد و نمی توانست حرکت کند. لت و پارش کرده بودم اما میدانی وقتی به صورت خون آلودش نگاه کردم اولین فکری که به سرم زد چی بود؟ ((آخ جون! خون. درد. الآن میاد. میتونم ببینمش.))

سعی کردم آسیف را دست به سر کنم. گفتم: ((زخمی شدی. عقب بکش و برو تا درمانت کنن.))

گفت: ((توهم زخمی شدی. همراهم بیا.))

تازه متوجه شدم. گوشت پشت پایم، زیر زانو بریده شده بود و با هر قدمی که بر میداشتم خون ازش می رفت. بیشتر خوش حال شدم. شاید آن روز می توانستم بالاخره جادویش را بعد از مدت ها درونم حس کنم. به آسیف گفتم: ((زخم من جدی نیست. تو برو. تا مرزشون خالیه، فرصت خوبیه که پیش روی کنم.))

بعد از کلی چک و چانه قبول کرد که برود. ناراحتش کردم. به درک! استفاده ام را بردم و دیگر لازمش نداشتم.

در دالان تا زمانی که مسیر دو راهه نشد پیش رفتم. صدای قدم هایش را که شنیدم ضربان قلبم بالا رفت. نفس نفس زنان از کنارم گذشت. متوجه‌ی من نشد. ظاهرا به سمت درد بزرگ تر در حرکت بود. از پشت دستش را گرفتم و کشیدم. بالاخره گیرش آوردم! از شوق سر از پا نمی شناختم. همه ی خشم و عصبانیتم یک دفعه خاموش شد. حتی نگاه ترسیده اش هم نمی توانست اعصابم را بهم بریزد.

بخاطر دویدن گونه هایش گل انداخته بود. خیلی زیبا و دوست داشتنی شده بود.

سعی کرد دستش را پس بکشد. بیشتر به خودم نزدیکش کردم. عطر بدنش داشت دیوانه ام می کرد. انگشت هایم بی قرار بودند که زیر لباسش بخزند و پوست تنش را شکار کنند. با لحن ملتمسانه ای گفت: ((لطفا بزار برم! یک نفر به کمکم احتیاج داره.))

گفتم: ((اونقدری حالش بد نیست. اول منو آروم کن.))

نگاهش را ازم دزدید و سعی کرد تقلا کند که محکم به سمت خودم کشیدمش و بغلش کردم. میون بازوهای من مثل یک پرنده تو قفس بود. سرش را به سینه ام چسباندم و موهایش را بو کردم. عجیب آرامم کرده بود. سعی میکرد تقلا کند اما فضای کمی برای این کار داشت.

سرش را عقب کشید تا بتواند حرف بزند. گفت: ((خواهش می‌کنم. دردش خیلی شدیده.))

گفتم: ((برام مهم نیست.))

سرم رو بردم نزدیک و حرفی که روی لبش می آمد را شکار کردم. می‌توانستم تا ابد به خوردن آن شهد بهشتی اش ادامه دهم. کمی که بوسیدمش، عقب کشیدم تا مطمئن بشم که گریه نمی کند. گریه نمی کرد اما عصبانی بود.

مثل این که فرشته ها هم می توانند عصبانی شوند.

حتی قیافه ی عصبانی اش هم دوست داشتنی بود. دیگر تقلا نمی کرد و با آن چشم های خشمگین و آتشین نگاهم میکرد. وقتی دید نگاهش را جواب دادم، با لحن دستوری و پر تحمکی گفت: ((بزار برم.))

جلوی دست های هرزم را گرفتم که از کمرش پایین تر نلغزد. دلم نمی خواست بیشتر از این ازم متنفر شود. اصلا نمی فهمیدم دارد چه می گوید. مدام دهناش را حرکت می داد و من چون مستش بودم، کلماتش را نمی فهمیدم.

سرانجام توانستم پاسخش را بدهم: ((اگر میخوای بری اول باید من رو درمان کنی.))

گفت: ((فرمانده بهم اخطار داده دیگه دشمن رو درمان نکنم.))

برای این که بتوانم راحت تر باهاش حرف بزنم، حلقه ی دستم را به دورش باز کردم اما برای آن که نتواند فرار کند، به دیوار چسباندمش و دستم را سد راهش به سمت سرباز زخمی کردم. گفتم: ((چی شد؟ برای تو که فرقی بین دشمن و غیر دشمن نبود.))

نگاهش را دزدید و گفت: ((ولی تو خیلی عوضی هستی! دوستام رو تا سر حد مرگ میزنی.))

یکم عصبی شدم. مگر نمی دانست که تقصیر خودش است؟ سعی کردم صدایم را کنترل کنم. نمی خواستم باز بترسانمش. صورتم را نزدیک تر بردم و گفتم: ((تو این بلا رو سر من آوردی.))

دوباره نگاهم کرد، با تعجب. اینبار با لحنی عصبی پرسید: ((تو وحشیی به من چه ربطی داره؟))

عصبانی تر شدم. تو دلم گفتم "وقتی به دستت آوردم بابت این حرفات پشیمون میشی بچه قشنگ!" تو صورتش توپیدم: ((اگر میخوای بری پیش دوستت، تنها راهش این که اول منو درمان کنی...))

سعی کرد از زیر دستم در برود که باعث شد کنترلم را از دست بدهم. دو بازویش را گرفتم و محکم به دیوار کوباندمش. صورتش از درد جمع شد. داد زدم: ((منو درمان کن تا بتونم بیشتر به مرز های کشورت تعرض کنم و بقیه ی رفیقاتم تا دم مرگ بزنم.))

با وحشت نگاهم کرد. رنگ صورتش دوباره پریده بود. وسط عصبانیت دلم خواست ببوسمش و همین بیشتر عصبی ام کرد. خنجرم را زیر گلویش کشیدم. چشم های ترسیده اش پر از اشک شد.

بهش گفتم: ((همین الآن درمانم کن وگرنه من آخرین انسانی میشم که قبل از مرگت می بینیش.))

باور کنید یا نه، واقعا جدی بودم. نمی توانم روانی شدنم را تقصیر نفرین دالان بیندازم. راهی است که خودم انتخاب کردم با اینکه عاقبت را می دانستم.

لب ها و چانه اش لرزید. روی زمین مقابلم نشست. در آن وضعیت داشتم به این فکر میکردم که شبیه پوزیشنی است که در تصور های منحرفانه ام ازش دارم.

دستش را از روی شلوار به زخم پشت پایم کشید. جادویش برخلاف پوست سردش، گرم بود. کمی گز گز میکرد و می سوازند. حس سبکی خوبی داشت. در تمام پایم پیچید تا جایی که دیگر دردی حس نکردم.

همیشه یک پارچه در جیبش داشت که با آن دست های خونی‎اش را تمیز می کرد. پس از این که خون را پاک کرد بلند شد و بدون هیچ حرف و نگاهی رفت. من هم جلویش را نگرفتم. درمانم کرده بود ولی دلم گرفت.

بدجور گند زدم.

پیش از آنکه فرصتم تمام شودWhere stories live. Discover now