نهم برج برف سال ۳۹۶۲

115 30 12
                                    


امروز که بیدار شدم، از درد بدنم فهمیدم که او هنوز خوابیده است. ترسیدم که سرماخورده باشد. دویدم بالا و همین‌که در را باز کردم دیدم لخت روی تخت نشسته و خمیازه می‌کشد. مثل یک بچه‌گربه‌ی سفید خواب‌آلود بود.

در برابر تمایل بوسیدنش نتوانستم مقاومت کنم. به سمتش رفتم. نزدیکش که شدم متوجهم شد. خواست به پتو چنگ بیندازد و دور خودش بپیچد که با یک قدم بلند دستش را شکار کردم. شوکه نگاهم کرد اما کمتر می‌ترسید. دیروز نشانش داده بودم که می‌توانم خودم را کنترل کنم.

گفتم: ((تو همسر منی. دیگه نمی‌خوام خودت رو ازم بپوشونی.))

تو خواب چند بار ارضا شده بودم برای همین فعلاً به این زودی راست نمی‌کردم. لااقل نه تا وقتی‌که یک‌چیزی بخورم و ضعفم معده‌ام را بخوابانم. فقط دلم می‌خواست آن لب‌های گرم تازه از خواب بیدار شده‌اش را ببوسم. جلو رفتم. همراهی‌ام کرد. زبانش قلقلکم می‌داد. کام من عمیق و خشن بود و او سطحی و لطیف و دوست‌داشتنی، مثل هر چیز دیگری که مربوط به او بود. ای‌کاش می‌توانستم عمیق‌ترش را ببوسم. آن‌قدر عمیق که به روح پر از جادویش برسم.

بعد از آن‌که ازش جدا شدم گفتم: ((امروز هیچی نپوش.))

ابروهایش از تعجب بالا پرید. گفتم: ((می‌خوام یک دل سیر ببینمت.))

گفت: ((اما...))

گفتم: ((تمام خونه رو به همین خاطر گرم کردم. می‌خوام تو خونه‌ی من لخت باشی.))

صورتش سرخ شد. گونه‌اش را بوسیدم. ظاهراً می‌خواست بازهم اما و اگر بیاورد ولی منصرف شد. روی تخت خزیدم. به وضوح می‌دیدم که عضلات بدنش از نگرانی و ترس منقبض می‌شوند اما در چهره‌اش نمایان نبود و حرفی هم نزد.

دست‌هایم را به رویش باز کردم تا خودش جلو بیاید. با کمی درنگ و دودلی، خودش را روی تخت به سمت من کشید. به تاج تخت تکیه زدم و سرش را با نوازش به سمت شانه‌ام هدایت کردم. انقباض بدنش از بین رفت و آرام گرفت. در آغوشم آسوده شد.

به‌آرامی گفتم: ((دیشب وقتی خوابیدی با ماه حرف زدم. هرچند اون جوابی بهم نداد.))

در همان وضعیت منتظر ادامه‌ی حرف‌هایم ماند. گفتم: ((ازش خواهش کردم که هر دومون رو شفا بده. ازش خواستم کمکمون کنه که حالمون پیش هم خوب باشه. ازش خواستم برای خوب کردن روان هر دومون راهی پیش روم بزاره اما اون جوابی نداد. گمونم صدام رو نشنیده.))

لبخندی زد و گفت: ((شنیده. تو جوابش رو نمی‌شنوی.))

دستش را بالا آورد و گونه‌ام را نوازش کرد. قلبم با این حرکت محبت آمیزش، در سینه بی‌قرار شد. چه خوب می‌شد اگر محبت او را می‌داشتم. چه اندازه خوب بود اگر او با من این‌گونه مهربانانه رفتار می‌کرد. حاضر بودم تمام زندگی‌ام را برایش بدهم.

پیش از آنکه فرصتم تمام شودOnde histórias criam vida. Descubra agora