۲۱ ام ماه خورشید سال ۳۹۶۱

117 39 13
                                    


۲۱ ام ماه خورشید سال ۳۹۶۱

در جنگ‌های بهاره بودیم که داشتم می‌مردم. سرانجام قرار بود روح خسته و خون طلب من هم آرام بگیرد. نبردی خسته‌کننده بود. سربازان عدن جنوبی این هفته پرانرژی‌تر و بی‌رحم‌تر از همیشه بودند.

شمشیرِ سیلِ قهرمان سینه‌ی چپم را شکافت. انگار نمی‌خواست این اتفاق بیافتد. وقتی زمین افتادم با ترس ازم دور شد. زن بی‌چاره‌! حتماً من اولین کسی بودم که می‌کشت. خیلی زود صحنه‌ی نبرد را ترک کرد.

نزدیک رود بودم. می‌توانستم صدای جریان آرامش را بشنوم. برای شما خوانندگانی که احتمالاً هرگز به هزارتو پا نگذاشته‌اید، حتماً نمی‌دانید که رودی عجیب از میان دالان‌ها می‌گذرد. البته الآن بیشتر یک جوی باریک است تا رود!

در کلاس استراتژی مکانی خواندم که رود بزرگ‌ترین مانع در برابر ساخت دالان‌ها بود. بارها در برابر تصرفات ما طغیان کرد و مرزبندی ها و دیوارکشی هایمان را از بین برد. اما در نهایت در برابر سنگ و آهن ما شکست خورد.

روزگاری جادویی بود ولی از بس ما درونش خون ریختیم که جادو ترکش کرد.

زمانی تمام این زمین نبرد ما جادویی بود. ما بر سر غصب این زمین که میان عدن شمالی و عدن جنوبی بود، جنگیدیم. کم‌کم برای ساخت کمینگاه و سنگر درونش دیوار کشیدیم. دیوارها را آن‌قدر بسط دادیم تا تبدیل به یک هزارتوی عظیم شد.

در آن لحظات پایان عمرم به صدای رود گوش کردم و آرزو کردم ای‌کاش آن‌قدری توان داشتم که خودم را به آنجا برسانم و جرعه‌ای آب بنوشم.

صدای رود کم‌کم محو شد و من از حال رفتم.

بااحساس سوختگی و گزگز روی تنم به هوش آمدم. چشم که باز کردم، همان فرشته‌ای را دیدم که با نور خورشید جادویش را شارژ می‌کرد.

بالای سرم نشسته و چشمانش را بسته بود. دکمه‌های پیراهنم را بازکرده بود، من زره به تن نمی‌کنم چون سرعتم را کم می‌کند. اوایل مجبورم می کردند که پیراهن آبی رنگ بپوشم که نشان کشورم است اما سرانجام فهمیدند که نباید سر به سر من یکی بگذارند. من اگر عقل سالم برای حرف شنیدن داشتم که مبارز هزارتو نمی شدم.

انگشت‌های ظریف شفادهنده، پوست مجروح سینه‌ام را لمس می‌کرد. با خودم گفتم حتی اگر بمیرم هم، این‌که چنین آدم مهربانی با آن انگشتان لطیفش، پوست دردمند مرا نوازش کند، تسلی خاطر است.

انگار کمی نیرو در بدنم دویده بود که تازه عقلم سر جایش آمد. چه غلطی داشت می‌کرد؟ من نیروی دشمنش بودم!

بازویش را چنگ زدم و به سمت خودم کشاندمش. با چشم‌های درشت شده نگاهم کرد. در صورتِ ترسیده‌اش غریدم: ((چه غلطی داری می‌کنی؟))

امکان نداشت در حال مداوای دشمنش باشد. حتماً می‌خواست دزدی کند. یا شاید می‌توانست آخرین انرژی زندگی‌ام را بدزدد. هزار جور فکر مختلف از سرم گذاشت تا سرانجام دهان باز کرد و به حرف آمد: ((دردت اومد؟ تحمل کن، چیزی نمونده تا کامل خوب بشی.))

لعنتی صدایش به لطافت پوستش بود.

خواست بدنش را عقب بکشد اما نگذاشتم. با آخرین نیرویم گفتم: ((فکر کردی کی هستی که برای من دل بسوزونی؟ من دشمنتم. فهمیدی؟))

ترس نگاهش رفت. لبخندی بر لب‌های بی‌رنگ و رویش نشاند و پرسید: ((لباس من چه رنگیه؟))

با تعجب نگاهش کردم. این پسرک چه داشت بلغور می‌کرد؟ ادامه داد: ((اگر قرار بود شفادهنده‌ها جهت‌گیری کنن، پس لباس هم‌رنگ ارتش سرزمینشون رو می‌پوشیدن. برای من فرقی نداره تو دشمن باشی یا دوست. اگر قرار نبود که نجاتت بدم، جادو باهام همکاری نمی کرد.))

خوانندگان گرامی، شما هم اگر جای من بودیم عاشقش می‌شدید!

دستم را که به دور بازویش حلقه شده بود، با دست دیگرش و با ملایمت کنار زد. گفت: ((من می‌تونم خوبت کنم اما نمی‌تونم خونی که از دست دادی رو بهت برگردونم پس لطفاً بزار قبل از این‌که بیشتر از این جوهر حیات از دست بدی کارم رو تموم کنم.))

احتمالاً خودش خوب می‌دانست که پس از شفای زخمم از حال می‌رود.

مانند دفعه‌ی قبل، بی‌هوش شد ولی اینبار بدنی که رویش سقوط کرد، بدن من بود. سبک بود. سرش زیر چانه‌ام بود. بوی گل می‌داد. من آدم رمانتیکی نیستم پس نمی‌دانم چه جور گلی بود.

حس تازه‌ای بود؛ مهم‌ترین آدم‌های اطرافم مرا ترک کرده بودند اما کسی که قرار بود دشمن من باشد، بی‌تفاوت از کنارم نگذشته بود.

همان‌جا روی قفسه سینه‌ی بهبودیافته‌ام دراز کشید. پوست گونه‌اش، پوست سینه‌ام را می‌سوزاند بااینکه مثل برف سرد بود.

نفس‌هایش مانند نفس‌های یک بچه بود. با همان اندک نیروی که در بدنم داشتم، دستم را بالا آوردم و تنش را در آغوش گرفتم. می توانستم جادویش را زیر پوستم حس کنم. انگار مخدری بود که در جا آرام اما معتادت می‌کند.

من بیشتر میخواستم چون خیلی خواستنی بود.

پیش از آنکه فرصتم تمام شودDonde viven las historias. Descúbrelo ahora