۱۹ ام برج خورشید سال ۳۹۶۱
اولین باری را که دیدمش خوب به یاد دارم. نمیشود که چنین موجود جادویی را از یاد برد. فکر کنم تمام جنگجویانمان هم تا الآن یا عاشقش شده باشند یا بهزودی بشوند. احتمالاً زیبایی و مهربانی و دوستداشتنی بودن او بهزودی باعث شکست کشورش بشود چون تمام مردان و زنان درندهی سرزمین من برای بدست آوردن او به همین راهحلی میرسند که من رسیدهام: آنقدر مردانش را بکش تا برای در امان ماندن، بزرگ ترین گنجشان را به تو باج بدهند!
این مسائل به کنار بماند؛ این دفتر باید شرحی بر جزئیات رابطهی عاشقانهی من باشد تا آیندگان با خواندن آن بدانند چگونه جادوی صلح را کنترل و روزی را بر دو سرزمین عدن وافر کنند.
اولین باری که دیدمش در حال شفای یکی از سربازان کشور خودش بود. شمشیرم را کشیدم و نزدیکشان شدم. سرباز در زره قرمزرنگ بود و او ردای سفید مخصوص شفادهندگان را به تن داشت. شفادهندهها مقدس هستند. ما نباید به آنها آسیب بزنیم، حتی اگر شفادهندهی دشمن باشد.
من میخواستم سربازی که مقابلش غرق در خون به دیوار تکیه داده بود را بکشم. بیچاره از درد به خودش میپیچید. هرچقدر هم بیرحم باشم نمیتوانم بگذارم یکی اینچنین زجرکش شود.
داشتم در حقش لطف میکردم درهرصورت هیچ جادوی شفایی از پس آن زخم عمیق برنمیآمد.
با یک نگاه به زخم میتوانستم بفهمم که کار مُردخای است. شمشیرش شبیه تیغهی یک ارهماهی است. سرباز جان سالم بدر نمیبرد. هرسال این مبارزه چندنفری کشته میدهد.
پشتش ایستادم. موهای سرش به سفیدی ردای تنش بود. گفتم: ((بکش کنار.))
کمی سرجایش جنبید اما حرکت نکرد. بدن کوچکی داشت. با خودم گفتم حتماً زن است.او را دور زدم و سمت مقابلش رفتم. چشمهایش را بسته بود. یکدستش روی شکم سوراخ شدهی سرباز نیمهجان بود. از میان انگشتهای ظریفش خون به بیرون فوران میکرد. گفتم: ((فقط داری وقتت رو تلف میکنی پسر!))
مژههای سفیدش تکان ریزی خوردند ولی بازهم تمرکزش را از دست نداد. ادامه دادم: ((تو جدیدی مگه نه؟ تا حالا ندیده بودمت. تمام شفادهندههای تازهکار همینطور هستن! مرگش تقصیر تو نیست. بلند شو و بزار راحتش کنم.))
ناگهان دستش را بالا برد. دستش درون نور سبک غروب رفت که به نیمی از دالان میتابید. ناگهان دستش شروع کرد به درخشیدن. مانند درخششِ آب، زیر نور مستقیم آفتاب یا مانند ذرههای شیشهی شکسته.
درخشید و درخشید و من حس کردم شاهد باشکوهترین و مقدسترین لحظهی زندگیام هستم.
هوا در اطرافمان به ارتعاش افتاد. حس می کردم که زمین زیر پایمام به جوش و خروش افتاده است. انگار حتی دیوار های دالان از تماشا کردن این تصویر هیجان زده شده بودند.
سرباز ناگهان نفس منقطعی کشید. نگاهم را از صورت رنگپریدهی شفادهنده گرفتم و به شکم سرباز نگاه کردم که تا چند لحظهی پیش حفرهای بزرگ و خونآلود بر رویش قرار داشت. اکنون شکمش مثل شکم یک نوزاد صاف و بدون لک بود.
با شگفتی به شفادهنده نگاه کردم. دیگر دلم نمیآمد به سرباز آسیبی بزنم. چطور میتوانستم وقتی به چشم خودم چنین استعداد مقدسی را دیدم؟
دهان باز کردم که بپرسم: ((هی تو! اسمت...))
شفادهنده ناگهان از حال رفت و بدن بیرمقش روی بدن سرباز افتاد. شمشیرم را غلاف کردم و رفتم.
در آن دالان شکاری برای من وجود نداشت.
VOCÊ ESTÁ LENDO
پیش از آنکه فرصتم تمام شود
Romanceوضعیت: تمام شده خلاصهی داستان: حارث، جنگجوی خونخوار سرزمین عدن شمالی، در میدان نبرد, عاشق شفادهندهی سرزمین دشمنش میشود. او برای تصرف اختیار و بدن معشوقش، ابتدا باید دشمن را مغلوب کند.