هفتم برج نگهبان سال ۶۱وقتی آنقدری پیش رفتم که مطمئن شدم نزدیکش هستم، اجازه دادم حریف بازویم را زخمی کند و بعد شکستش دادم. زخمش حسابی درد میکرد و من از دردش کیفور بودم. میدانستم دیر یا زود به دنبال منشأ درد میآید اما خورشید رفت و ماه درآمد و کوچولوی من نیامد.
خیلی نزدیک مرز بودم اما انگار عقلم را ازدستداده بودم که همانجا خوابیدم. صبح روز بعد دیدم دستم درمان شده است. لعنتی بیسروصدا آمد و درمانم کرد و رفت. میدانستم که کار شفادهندههای خودمان نیست. آنها جرئت نمیکنند این اندازه به مرز دشمن نزدیک شوند. کار بقیهی شفادهندههای دشمن هم نیست. تنها کسی که اینقدر مهربان است که یک دیوانهی غیرقابلکنترل را درمان کند، اوست. فقط او!
تا پایان مبارزه دیگر نتوانستم ببینمش اما توانستم رکورد بیشترین میزان پیشروی در مرز دشمن را بزنم. در شمال برایم جشن گرفتند و تشویقم کردند. جشنها و تشویقیهایشان به چپم! من از مال دنیا و مهر زیبارویان سیرم. من فقط مهربانی بیدریغ و بی چشمداشت او را میخواهم.
چیزی که هرگز نداشتم و پیش از دیدن او حتی نمیدانستم که چنین مهربانی میتواند وجود داشته باشد.
تا قبل از مبارزه هفتروزهی انقلاب زمستانی، به کوه مذاکره میکشانمشان.
از خودم متنفرم.
YOU ARE READING
پیش از آنکه فرصتم تمام شود
Romanceوضعیت: تمام شده خلاصهی داستان: حارث، جنگجوی خونخوار سرزمین عدن شمالی، در میدان نبرد, عاشق شفادهندهی سرزمین دشمنش میشود. او برای تصرف اختیار و بدن معشوقش، ابتدا باید دشمن را مغلوب کند.