پنجم برج برف سال ۳۹۶۲

87 31 38
                                    



من الآن به‌طور رسمی موظف هستم در برابر این‌همه نعتمی که بهم عطا شده است، جزئیات رابطه‌ی عاشقانه‌ام را موبه‌مو برای پژوهشگران جادو بنویسم؛ پس امروز سعی کردم یکم خودم را جمع‌وجور کنم تا بتوانم به وظیفه‌ام عمل کنم وگرنه عشقم را از دست می‌دهم.

اکنون که او کمی حالش بهتر شده است، مغزم برای نوشتن آن چه که اتفاق افتاد یاری‌ام می‌کند.

روزی که در لباس سفید و پر از گل مقابلم ایستاد، فهمیدم که حسابی گریه کرده است. پوست زیر چشم و پلک‌هایش صورتی شده بود. نگاهم نمی‌کرد پس نمی‌توانستم بفهمم که وضعیت خود چشمانش چطور است.

آفتاب عصرگاهی می‌تابید. تمام طول مراسم مقدس صلح، مقابل هم ایستادیم درحالی‌که بینمان یک‌تخته سنگ نچندان بزرگ فاصله انداخته بود. بهم نگاه نمی‌کرد. سرش را پایین انداخته و به سنگ خیره بود.

حتماً امیدوار بود سنگ نشکند. این قضاوت جادو بود. صلح باید واقعی می‌بود و عروس پیشکشی باید واقعاً کسی می‌بود که بتواند جنگ جوی ستیزه‌جو را آرام کند. اگر مبارز از سر طمع مثلاً دختر پادشاه را انتخاب می‌کرد، سنگ برایش نمی‌شکست و قرارداد صلح بسته نمی‌شد.

این چهارمین صلح بین ما و جنوبی‌ها بود. صلح قبلی، سی سال پیش اتفاق افتاد. قبل از آنکه که من به دنیا بیایم. مردم سرزمین من نتوانستند کسی را پیدا کنند که بتواند مبارز خون‌خوار جنوبی‌ها را آرام کند. مدت‌ها او را درون مرزهای خود راه دادند و هر زنی را ارزانی‌اش کردند تا سرانجام یک نفر مدتی توانست دل او را به دست بیاورد.

می‌گویند وقتی‌که هم را بوسیدند، سنگ ترکی کوچک برداشت و نوری که از درونش به بیرون تابیده شد کم‌فروغ و بی‌رمق بود. همه می‌دانستند که آن صلح کمتر از صلح‌های دیگر دوام میاورد.

جنگ‌جو سه سال زن را نگه داشت و بعد آزادش کرد که به شمال برگردد و دوباره به دالان لشگر کشید.

سال‌های سال زندگی را آن‌قدر به شمالی‌ها زهر کرد تا سرانجام یک نفر مغلوبش کرد. آن شخص من بودم. آن زمان ۱۶ سالم بود. بیشتر شانس بود تا مهارت اما حالا من اینجا ایستاده بودم. جایی که سی سال پیش او ایستاده بود.

خون‌های زیادی ریخته بودم و از انتخابم مطمئن بودم. مطمئن بودم که می‌شکند، فرقی ندارد که این فرشته‌ی معصوم مقابلم چه آرزویی کند.

مراسم تمام شد. تا جایی که سنگ اجازه می‌داد بدنم را جلو بردم. با بیشترین ملایمتی که از دست‌های خون‌دیده‌ام برمی‌آمد، سرش را بالا آوردم. چشم‌هایش را بست و بازهم نگاهش را از من دریغ کرد. لب‌هایش را بوسیدم. قلبم هم از شوق داشتن او لبریز بود و هم از رفتار سردش به‌شدت گرفت.

می‌ترسیدم همان‌جا جلوی آن‌همه آدم زیر گریه بزنم.

دلم برای طعم لبش، لطافت پوستش، عطر موها و بدنش تنگ شده بود. دلم برای همه‌چیزش تنگ شده بود.

پیش از آنکه فرصتم تمام شودWhere stories live. Discover now