سیام برج آب سال ۳۹۶۱
فردا قرار است بالای کوه برای مذاکره ببینمشان.
اولین بار است که در زندگیام برای چیزی تلاش کردم و بهزودی به دستش میاورم ولی نمیدانم که چرا حالم خوش نیست.
شاید حق با او بود. سه ماه پیش قفل دهانم را شکستم و احساسم را اعتراف کردم؛ پسم زد. گریه کردم اما گفت که در قبال روان و زندگی من مسئولیتی ندارد.
هشدار داد که اگر به این وحشیگری ادامه دهم توان لذت بردن از زندگی را از دست خواهم داد.
نکند که دیر شده باشد؟
ایکاش اشتباه کرده باشد!
فردا روزی است که زندگیاش را نابود میکنم. تقصیر خودش است؛ بااینکه فهمید من چجور آدمی هستم و چه میخواهم بازهم کمکم کرد. شانسش را داشت که از شرم خلاص بشود. ماه گذشته، چهارنفری بهم حمله کردند. شش بار شکمم را سوراخ کردند. یکی هم برای اینکه مطمئن شود که کارم تمام است، رگ پایم را برید.
وقتی دنیا پیش چشمانم سیاه میشد، هنوز به او فکر میکردم.
در جهنم زندگی من، او مثل گذر یکدانهی برف در مقابل درخشش خورشید زمستانی بود.
با خودم گفتم که شاید اینطور بهتر باشد. بهتر بود که من بمیرم؛ دانه برفم در زندگی من آب میشد.
اینگونه هم او میتواند به زندگی پیش خانواده و دوستانش ادامه و کاری که دوست دارد را بدون مزاحمی مثل من انجام دهد، هم من از این همه درد و رنج خلاص میشوم. از وقتیکه به دنیا آمدم، هیچوقت آرام نگرفتم. برای همین مبارز شدم. اینطور برای همه بهتر است.
اما من دوباره چشمباز کردم. دوباره نجاتم داده بود. حالا من اینجا هستم.
بعد از آنکه سربازان دشمن مرا صحیح و سالم یافتند، دیگر هرگز او را ندیدم. احتمالاً از زمین مبارزه اخراجش کرده بودند. من بزرگترین تهدید سرزمینش شده بودم و او هم راهبهراه به من کمک میکرد. باید هم اخراجش میکردند. ولی لعنتی از بس دلم براش تنگ شده است که میتوانم گریه کنم.
دشمن درخواست مذاکره داد. میدانستم که میدانست قرار است چه چیزی را طلب کنم. احتمالاً اکنون دارد در خانهاش گریه میکند. احتمالاً از اینکه نجاتم داده بود پشیمان است.
فردا قرار است درخواستم را مطرح کنم ولی دست و دلم میلرزد. میترسم دم آخری نظرم را عوض کنم و او را نطلبم. آنقدر عاشق و دیوانهاش هستم که همچین کار احمقانهای ازم سر بزند اما این تنها فرصتم برای دیدنش است.
فرقی ندارد صلح را قبول کنم یا نه! اگر جنگ را ادامه بدهم او را نخواهم دید چون به خاطر من اخراج شده است. اگر صلح را با پیشکشی جز او قبول کنم هم دیگر او را نخواهم دید چون درهای هزارتو را میبندند و راهی برای دیدار بین مردم شمال و جنوب نیست.
فردا از پادشاه سرزمینش میخواهم که او را به من بدهد و پسفردا در مراسم پیش کشی میتوانم ببینمش.
VOCÊ ESTÁ LENDO
پیش از آنکه فرصتم تمام شود
Romanceوضعیت: تمام شده خلاصهی داستان: حارث، جنگجوی خونخوار سرزمین عدن شمالی، در میدان نبرد, عاشق شفادهندهی سرزمین دشمنش میشود. او برای تصرف اختیار و بدن معشوقش، ابتدا باید دشمن را مغلوب کند.