هشتم برج برف سال ۳۹۶۲
روز ششم وقتی به اتاقش رفتم تا برای دیدن طلوع آفتاب بیدارش کنم، دیدم که گلهای درون گلدان چنان رشد کردهاند انگار چندساله هستند و او چنان ناز و معصومانه خوابیده بود که نتوانستم بیدارش کنم. صبحانهاش را بیسر و صدا به اتاقش بردم و روی میز چیدم تا اگر گرسنه شد با عطرش بیدار شود.
به شهر رفتم و تا توانستم گل و درختچهی تزئینی خریدم. تا وقتی چنین معجزهای در خانهات باشد، حیف است که به پایش گل نریزی!
وقتی به خانه رسیدم در اتاقش نبود. صبحانهاش را خورده بود. این بار بهجای وحشت کردن، پشت در حمام ایستادم و گوش کردم. صدای ملایم حرکت آب درون وان را شنیدم. حتماً داشت از آب جادو جذب میکرد. از فرصت استفاده کردم و بالا رفتم تا دستی به اتاق بکشم. اتاقخوابم یک پنجرهی بزرگ داشت که همیشه نور جنوب و غرب را میگرفت و شب که میرسید، میشد ماه و ستارهها را دید. تخت را از دیوار کندم تا وسط اتاق و درست در مقابل پنجره گذاشتم.
میز و مبلها را هم جا به جا کردم. با خودش یک چمدان کوچک لباس و دارو آورده بود که هنوز جا به جایشان نکرده بود. کمدم را برای او خالی کردم. مقابل پنجره تا جایی گل و گلدان چیدم که مقابل در ورود و خروج به مهتابی را نگیرد. مهتابی خودش پر از گلدان بود اما هم خشکیده و بیبار بودند. امیدوار بودم بهزودی جادوی زندگی او به آن گلدانها هم برسد. درختچههای تزئینی را پشت تاج تخت چیدم. اتاق از همیشه زندهتر و قشنگتر به نظر میرسید. بکر بود، مانند او. نمیدانم چرا پیشتر این چیدمان به ذهنم نرسیده بود. انگار با حضور او ناگهان چشمهی ذوق و سلیقهام به جوشش افتاده بود.
ملافههای تمیز و روشن پهن کردم. پردهها را جمع کردم. اینطور هر شب وقتی میخوابید میتوانست همچنان از ماه جادو جذب کند.
پایین رفتم و برای تهیهی یک ناهار خوب آماده شدم. این چند روز بیشتر از تمام عمر شوق و ذوق داشتم و زنده بودم. اما نمیتوانستم به خودم اجازه بدم که به او دست بزنم. طبق چیزهایی که از سکس آن شب یا شاید بهتر باشد بگویم سکسهای آن شب یادم آمد، در سلامت کافی روان برای یک رابطه سالم نبودم.
اگر سکس میکردم بعید نبود دوباره مجبورش کنم که ساک بزند یا دوباره بدون اینکه کامل آمادهاش کنم دخول کنم. میدانستم باکره ست و به لطف من اولین تجربهاش یک کابوس بود. نمیخواستم بازهم اشکش را دربیاورم. باید سعی میکردم که به همینکه کنار هم غذا بخوریم یا گاهی طلوع آفتاب را باهم تماشا کنیم، قانع باشم.
لااقل تا زمانی که از خودم مطمئن شوم!
با موهای خیس و لباسهای تمیز پایین آمد. همهی لباسهایش رنگهای روشن بودند. سفید، لیمویی، شیری، سبز کمرنگ،آبی آسمانی، همه مثل خودش روشن و دلنشین و پاک بودند. گفت: ((از کاری که با اتاقت کردی خوشم اومد.))
YOU ARE READING
پیش از آنکه فرصتم تمام شود
Romanceوضعیت: تمام شده خلاصهی داستان: حارث، جنگجوی خونخوار سرزمین عدن شمالی، در میدان نبرد, عاشق شفادهندهی سرزمین دشمنش میشود. او برای تصرف اختیار و بدن معشوقش، ابتدا باید دشمن را مغلوب کند.