چه شد که نوشتم؟
به نام خدا، به کرونا مبتلا شدم!
راستش رو بخواید این داستان حاصل ترشحات مغز تب کردهی آرتهور سخت گیرتونه!
از هشت صبح تا نُه شب، در بستر بیماری، تنها و بدبخت بدون سایهی سر، یک همدم یا پرستار، با شکم گشنه بیوقفه نوشتم!
چون حالم خوب نبود و نمیتونستم پشت مانیتور بشینم، رفتم توی پی وی تلگرام رفیقم و بدون پلک زدن نوشتم. وقتی کلمهی آخر رو تایپ کردم که شارژ گوشیم به 7 درصد رسیده بود؛ توی صفحهی اینستاگرامم نوشتم: ((به سِرُم برکت قسم که قبل از این که عقل به مغز تب کردهام برگرده با همین اسم منتشرش میکنم: "پیش از آنکه شارژم تمام شود"
چون به قدری سرعتم رو بالا برده بودم که قبل از تموم شدن شارژ گوشیم ریشهاش رو بسوزونم. : ))
خلاصه که روانی شده بودم. توی اون یک هفته برای اولین بار توی زندگیم از تنهایی متنفر شدم و تمام نیازها و غرایضم زده بود بالا و میخواستم دور زندگی سگی مجردی رو خط بکشم...
جونم براتون بگه که وقتی بالاخره رفیقم از حال خرابم مطلع شد و برام غذا آورد از شدت ناراحتی و خوش حالی زدم زیر گریه!
به حدی تنهایی زده بود به سرم که سرم رو از پنجره بیرون داده بودم و هر دختر و پسری که رد میشد داد میزدم: برگرد! من تنهام! بیا با من رل بزن!
آره خب گاهی بدجور رد میدم.
من اهل خلاصه گفتن نیستم میدونی؟
خلاصه که روز بعد، وقتی تبم قطع شد و داستان رو خوندم، حسابی به جفنگیات مغز ورم کردهام خندیدم. خدایی که نمیپرستم رو شکرکردم که داستان رو منتشر نکردم و کار دست خودم ندادم.
مریض بودن نویسنده رو به راحتی میشد از محتوا فهمید:
1. کاراکتر اول به شدت تنها، خشمگین و بیماره!
2. معشوقهای که کاراکتر اول در پی بدست آوردنشه یک شفادهندهست : ))) و من واقعا نیاز به یک پرستار داشتم!
داشتم به بزرگترین جوک زندگیم میخندیدم و به این فکر میکردم که اسمش رو به لیست دهها داستانی که تا حالا نوشتم و بایگانی کردم، اضافه کنم که بالاخره فیلترشکن رضایت داد وصل بشه و پیامهای رفیقم اومد:
-خوب نوشتی که!
-خوب نوشتیا!
-هور؟ قشنگه که!
-قشنگههههه نکبت اینقدر بد گفتی ازش ترشمنترنشگرسیتنبت
-شنرتنشمشسبشگ تو این رو با افتر مقایسه میکنی؟ افتر پشم اینم نیست! (شب قبل بهش گفته بودم که یک چرت کلیشهای در حد افتر نوشتم! اما چون تو دوست صمیمیم هستی مجبوری بخونیش!!! گمونم یک فیک هم به اسم افتر باشه، منظورم اون نیست به دل نگیرید منظورم همون جفنگیه که ازش فیلم هم ساختن.)
-پشماااام!
-چه خلاقانه!
-هور اینو منتشر کنی تو یاعویی ورد خیلی طرفدار پیدا میکنه.
-سریییییع منتشرش کن.
-کسکش من بیشتر میخوام... "دوستم بد دهنه"
و من اینطور بودم که خوب دوست صمیمیام این رو نگه کی این دروغهای قشنگ رو تحویلم بده و هندونه بزنه زیر بغلم؟
اما چند روز بعد رفیقم من رو با این هنر قشنگش تو هچل انداخت!
اون شکلک احمقی هم که بالاش میبینید امضاشه.
وقتی نسبت به برفک اینقدر عشق و هنر به خرج داده، چطور من عاشقش نشم؟
با این فن آرتش بهم ثابت کرد که علاقهاش نسبت به این داستان از سر تعارف نیست!
وقتی همچین هنری رو به پای پسرک یک روزهام گذاشته چطور میتونم منتشرش نکنم؟ (تازه بماند که به سرم برکت هم قسم خورده بودم!)
خلاصه که بخاطر رفیقم و فقط و فقط به خاطر اون و محبتش و هنر قشنگش، روی این داستان کار کردم تا به ارزشمندی فن آرتی بشه که اون براش کشیده.
اگر داستان کم و کاستی در وصف جزئیات داره به پای من نزارینش، توجه داشته باشید که شما دارید خاطرات یک مریض مبتلا به نفرین خون رو می خونید! : ))) و این گونه خود را صلب مسئولیت می کند.
پن: قطعا قرار نیست با اسم پیش از آنکه شارژم تمام شود، منتشرش کنم ولی خب چون به سرم برکت خیلی وفادارم اندکی تغییرش میدم که به منشا نام گذاری هم خیانت نشه!
تقدیم به اون رفیقی که صمیمِ من بود.
YOU ARE READING
پیش از آنکه فرصتم تمام شود
Romanceوضعیت: تمام شده خلاصهی داستان: حارث، جنگجوی خونخوار سرزمین عدن شمالی، در میدان نبرد, عاشق شفادهندهی سرزمین دشمنش میشود. او برای تصرف اختیار و بدن معشوقش، ابتدا باید دشمن را مغلوب کند.