هشتم برج نگهبان

74 32 3
                                    


هشتم برج نگهبان

تمام شب خوابش را دیدم. باید خواب‌هایم را تعریف کنم؟ فانتزی‌هایم را چطور؟ این‌ها هم جزو داستان عاشقانه‌ام محسوب می‌شوند؟

خجالت می‌کشم. شاید یک روز این دفتر را بخواند...

ولی آن زمان حتماً آن‌قدر باهم صمیمی شدیم که مشکلی نداشته باشد مگر نه؟ شاید حتی خوشش بیاید. اما اگر ازم متنفر باشد چه؟ حتی وقتی‌که به دستش آوردم اگر قلبش مال من نشود چه؟ اگر از این‌که می‌بوسمش چندشش بشود، اگر از تمام رؤیاهایم و کارهایی که دلم می‌خواهد با او انجام بدهم، متنفر باشد چه؟

حتماً بدش می‌آید! وقتی به لب‌های کوچکش فکر می‌کنم خون با فشار در مغزم پمپاژ می‌شود و حس می‌کنم سرم به‌زودی می‌ترکد، نبضش را در تمام بدنم حس می‌کنم. پایینم آن‌قدر بزرگ و سفت می‌شود که مطمئنم از آن‌طرف دالان‌ها هم می‌تواند دردش را احساس کند.

دلم می‌خواهد بگذارمش توی دهان کوچکش و آن‌قدر تلمبه بزنم که برای نفس کشیدن التماس کند.

مطمئنم گریه می‌کند. حالم از خودم به هم می‌خورد. چرا این‌قدر وحشی و بیمار شده‌ام؟ قبلاً این‌طور نبودم.

همین الآن که این‌ها را می‌نویسم، یکدستم از آب ارضا شدنم خیس شده است. مطمئنم ازم متنفر می‌شود. میدانم که نمی‌توانم خودم را کنترل کنم خصوصاً وقتی به این فکر می‌کنم که دوستم ندارد. عصبانی می‌شوم و دلم می‌خواهد به وحشیانه‌ترین حالت ممکن بکنمش. دلم می‌خواهد آن‌قدر وحشیانه داخلش تلمبه بزنم که به گریه بیوفتد و من باز با اشک‌هایش دیوانه‌تر بشوم.

پیش از آنکه فرصتم تمام شودWhere stories live. Discover now