پایان

123 36 28
                                    

دهم برج برف سال ۳۹۶۲

ده روز از زمانی که به دستش آوردم می‌گذرد و او تمام درهای بدن، فکر و قلبش را به روی من باز کرده است. دلم می‌خواهد فکر کنم که مرا برای خودش می‌خواهد و خودش را هم متعلق به من می‌داند.

آسان به دستش نیاوردم. ماه‌ها جنگیدم و خون ریختم و بزرگ‌ترین پیشروی تاریخ را انجام دادم تا اکنون تن نازش را کنار خودم، روی تختم، در خانه‌ی خودم دارم.

عاشق بودم و برای این‌که هم عاشقم بشود هر کاری کردم.

این‌که آن‌قدر زود توانسته بود مرا ببخشد فقط برایم باارزش‌تر از قبلش می‌کرد. من برای قلب بزرگ این پسر، زیادی کوچک و بی‌ارزش بودم. من فقط خون ریخته بودم و خشم آفریده بودم و با نفرین جادوی سیاه به جهان گند زده بودم، چطور لایق چنین پاداشی شدم؟

جادو عجب موجود بی‌منطقی است: حسابی کثافت به پا کن تا از من بهترین و زیباترین موجود جادویی‌ام را هدیه بگیری!

عجب منطقی دارد! درهرصورت من که راضی‌ام. روزهای آینده‌ام را می‌خواهم فقط در حدی برای غذا خوردن وقت بگذارم که توان کافی برای رابطه با او را داشته باشم. به‌محض این‌که عضلات کمر و بدنم می‌گیرد او شفایم می‌دهد تا بازهم بتوانم ادامه بدهم. به همین زودی تشنه و معتاد هم شدیم.

دیگر می‌توانم او را به درمانگاه بفرستم. به درمانگاهی که خودم برایش با سلیقه‌ی خودش می‌سازم. مگر ممکن است که بتوانم در مقابل خواسته‌اش نه بیاورم و خب اگر او بگوید که دروازه‌های مرزها باید باز شوند تا بیماران سرزمین‌های دیگر را هم ببیند، مطمئن می‌شوم که این اتفاق بیافتد.

من قبلاً کل دالان را فتح کردم بدون آنکه محبت او را داشته باشم؛ اکنون دیگر هیچ کاری جز زندگی کردن بدون او برایم غیرممکن به نظر نمی‌آمد.

می‌خواهم با عشق در کنار او به زندگی‌ای که پیش از او ازش متنفر بودم ادامه بدهم.

می‌خواهم فقط وقتی نفس بکشم که او هم‌نفسم باشد. فقط وقتی غذا بخورم که او هم‌سفره‌ام باشد. وقتی خواهم خندید که لب او هم به لبخند بیاید و قسم می‌خورم اشک بریزم هر وقت که او گریه‌دار شود.

من تا ابد برای او خواهم بود. حال دیگر بستگی به ابد دارد که تا کجا بخواهد پیش برود.

پایان 

پیش از آنکه فرصتم تمام شودWhere stories live. Discover now