نهم برج برف سال ۳۹۶۲
این خیلی جالب نیست که من در ماه برف و با شروع سال جدید عشقم رو به دست آوردم و اسم او هم برف است؟
دیروز دوباره از خواب بیدارم کرد. به نظرم یکم مشکوک بود که این دو روز اخیر بدندرد نداشتم ولی این بار که بیدار شدم هنوز میتوانستم گزگز جادویش را روی میان عضلاتم حس کنم. یواشکی کوفتگی بدنم را درمان میکرد که از روی مبل خوابیدن خسته نشوم و هوس نکنم شب کنار او بخوابم!؟ پسرک باهوش من!
من وسوسههای زیادی در موردش داشتم اما الآنکه خیالم راحت بود که از دستم نمیتواند بهجایی فرار کند، آرام تر شده بودم. دیروز دوباره سر سهروزه کار کردنش حرف زد. این بار به روشی که من بیشتر خوشم آمد. در حمام طبقهی پایین خانهام، در وان آب گرم دراز کشیده بودم و سعی میکردم به برفک فکر نکنم و جلوی تحریک شدنم را بگیرم که خودش وارد حمام شد و کار را سختتر کرد.
بیپرواتر از آن بود که فکرش را میکردم. با حرف زدن از رابطهمان سریع سرخ میشد اما حالا خودش آمده بود به حمام. پشت سرم روی یک چهارپایه نشست. پرسیدم: ((چی کار میکنی؟))
گفت: ((با خودم گفتم شاید دلت بخواد یکم از انگشتهای جادویی من بهرهمند بشی!))
لحنش شوخ و شنگول بود. لبخند به لبم نشست. امیدوار بودم که این رفتارهایش صادقانه باشد؛ که واقعاً حالش خوب باشد. او از تمام خانواده و دوستانش جدا شده بود و گیر یک مرد دیوانه افتاده بود که شب اول با خشونت تمام بهش تجاوز کرده بود، اینکه اینقدر زود مرا بخشیده بود و سلامت روانش را حفظ کرده بود، نشان میداد که برخلاف جسم شکننده و ضعیفش، روحی قدرتمند و دلی به وسعت آسمان دارد.
انگشتهای جادوییاش را روی عضلات کتفم گذاشت. انگشتش در برابر پوست داغکردهی من، یخ بود اما حس خوبی داشت. همینطور که ماساژم میداد نفس مطبوعش به پوست گردنم میخوردم و باعث میشد یکچیزی آن پایین سفت بشود.
حالا که فهمیده بود امروز متوجه شدم که با جادو گرفتگی بدنم را خوب کردهست، میخواست موضوع را طبیعی جلوه دهد: ((وقتی روی مبل میخوابی بدنت میگیره؟))
گفتم: ((به لطف تو این چند روز اخیر حسش نکردم.))
چیزی نگفت. گفتم: ((اما دیگه نمیتونم روی مبل خوابم. تا صبح چند بار از درد بدن بیدار میشم.))
خندید و گفت: ((تو زیادی گندهای برای اینکه روی اون مبل کوچک جا بشی!))
گفتم: ((آره. و تختم که به اندازهی هر دو نفرمون جا داره.))
کم نیاورد و گفت: ((آره تخت اونقدر بزرگه که میتونیم هردو روش بخوابیم بدون اینکه بدنمون بهم برخورد کنه.))
چه باید میگفتم؟ دلم نمیخواست کوتاه بیایم. خصوصاً در آن لحظه که عضوم بدجور سفت شده بود. کمکمرنگ صدایم هم عوض میشد و خشدار و بمتر شده بود. پرسیدم: ((همهی شفاگرها قدرت تشخیص درد رو دارن؟))
ESTÁS LEYENDO
پیش از آنکه فرصتم تمام شود
Romanceوضعیت: تمام شده خلاصهی داستان: حارث، جنگجوی خونخوار سرزمین عدن شمالی، در میدان نبرد, عاشق شفادهندهی سرزمین دشمنش میشود. او برای تصرف اختیار و بدن معشوقش، ابتدا باید دشمن را مغلوب کند.