۲۸ ام

79 32 4
                                    

۲۸ ام

دوست ندارم این خاطره را بنویسم. بدجوری گند زدم. این خاطره‌ی همان روزی است که شفادهنده را ترساندم. جنگ‌های پایان بهار بود که بی‌قرارش شده بودم. تازه به خودم جرئت داده بودم که درباره‌اش تصورهای منحرفانه داشته باشم. هر شب خوابش را می‌دیدم و هر صبح با یادش، از خجالت بدنم درمی‌آمدم.

می‌دانم که خیلی منحرفم اما دست خودم نیست. هرچقدر بیشتر قلبم برایش می‌زد، عصبی‌تر و بداخلاق‌تر می‌شدم.

سرانجام یک‌گوشه گیرش آوردم. بدون آنکه هیچ زخمی بر بدنم بزنم، به سمتم جذب شد چون بدجوری درد داشتم. قلبم بدجور درد می‌کرد. سرم بدجور درد می‌کرد. همه وجودم از نبود و ندیدن او درد می‌کرد. وقتی به هم رسیدم با تعجب نگاهم کرد. پرسید: ((کجات آسیب دیده؟))

به قلبم مشت زدم. نفس‌هایم از زور خواستنش منقطع و سنگین شده بودند. با قدم‌های نامطمئن به سمت آمد. دستش را دوباره روی قلبم گذاشت. دهان باز کرد و گفت: ((مشکلت رو نمی‌ف...))

نفهمیدم چی شد که عقلم را از دست دادم. به سمت خودم کشیدمش و لب‌هایش را بوسیدم. زیادی شیرین بود‌! زیادی خواستنی بود! تقلا می‌کرد که از چنگم دربیاید ولی زورش به من هیولا نمی‌رسید. تو بغل من گم می‌شد. جوری به خودم فشارش می‌دادم که نمی‌توانست نفس بکشد.

آن‌قدر دست‌وپا زد که بالاخره هوشم برگشت. گذاشتم نفس بگیرد ولی ولش نکردم. سعی می‌کرد ازم فاصله بگیرد ولی نمی‌توانست. چند بار سرفه کرد و سعی کرد نفس بکشد. لب‌های بی‌رنگ و رویش حالا صورتی و یکم هم ملتهب شده بودند.

خیلی زود پایین تنه‌ام سفت شد. لعنتی بدجور می‌خواستمش! می‌خواستم همان بلاهایی را سرش بیاورم که در خواب می‌دیدم. کلی افکار شیطانی در سرم داشتم. تا چند ثانیه نفس گرفت دوباره خواستم به سمت خودم بکشانمش که داد زد: ((ولم کن منحرف عوضی!))

حتی وقتی داد می‌زد هم‌صدایش لطیف بود. قبل از این‌که بتواند فحش دیگری بدهد دوباره اسیر لب‌هایم شد. تند تند مشتم می‌زد اما اثر نمی‌کرد. بالاخره تسلیم شد. همراهی‌ام نمی‌کرد اما دیگر مشت و لگد هم نمی‌پراند.

زبانم را بیشتر در دهان کوچک و شیرینش پیش بردم. با زبانم مجبورش کردم زبانش را بالا بیاورد. خوردمش. لب‌های نرمش را مک می‌زدم.

نمی‌دانم چقدر معاشقه‌ی یک‌طرفه و تحمیلی‌ام طول کشید. فقط به فکر آرام کردن دل بی‌قرار خودم و ارضای هوسم بودم برای همین دیر فهمیدم که دارد گریه می‌کند. وقتی متوجه شدم که بوسه‌های شیرینش، شور شد. لب کندم و نگاهش کردم. صورتش از اشک خیس بود و صورتی شده بود. از ترس شاید هم خشم می‌لرزید.

وقتی رهایش کردم اول مثل پرنده‌ای که از آزادی‌اش مطمئن نباشد، سرجایش ایستاد اما بعد ناگهان از جایش کنده شد و مثل باد فرار کرد.

پیش از آنکه فرصتم تمام شودWhere stories live. Discover now