یکم برج برف سال ۳۹۶۲

88 30 5
                                    



مدتی طول کشید تا به آن‌ها بفهمانم دقیقه چه کسی را می‌خواهم چون نامش را بلد نیستم. یک‌جوری در جایشان جنبیدند که انگار خواستن یک مرد به‌عنوان عروس پیشکشی خیلی عجیب است.

عجیب کسی است که آن‌همه زیبایی، استعداد، مهربانی و لطف را ببیند و عاشق نشود!

سیل به‌عنوان سرباز ارشد،کنار فرمانده و پادشاه و سایر محافظان به کوه آمده بود. چنان عصبانی شد که نتوانست جلوی دهانش را آن‌هم کنار دوتا پادشاه بگیرد.

گفت: ((چقدر نفرت‌انگیز و پست! نه‌تنها که خشم دیوانت کرده که شهوت هم ازت یک منحرف روانی ساخته. چرا باید با ارزش‌ترین شفادهنده‌ی سرزمین‌مون رو به توی وحشی بسپاریم؟))

جواب دادم: ((مثل‌اینکه خیلی دلت می‌خواد خودت جاش رو بگیری! بدم نیست. اول تو رو آزمایشی می‌گیرم و بعد می‌زنم زیر حرفم و نفر بعدی رو طلب می‌کنم.))

دهانش را بست و دیگر چیزی نگفت. می‌دانست که تا وقتی امیدی به صلح باشد، هر آن چه را که من طلب کنم، خواهند داد؛ دقیقاً مانند مبارز خودشان در صلح قبلی که درنهایت منجر به تولد من شد.

زن بیچاره بدجوری روی شفادهنده غیرت داشت.

کمی طول کشید تا وزیران جلوی دهان پاره‌ی ما دو نفر را بگیرند.

ما مبارزان همین هستیم دیگر! کم‌کم همه‌مان تبدیل به موجوداتی زمخت و نفرت‌انگیز می‌شویم.

امیدوارم فرشته‌ام زیاد از من متنفر نشود!

پیش از آنکه فرصتم تمام شودWhere stories live. Discover now