ششم برج برف سال ۳۹۶۲
تصویر واضحی از آن شب به یاد ندارم. روان و مغزم را تقریباً از دست دادهام. در اینجا بخشی از تصاویر وحشتناک و کثیفی که به سطح خاطرهام میآیند را به هم پیوند میزنم.
تا حدی که خودم خبر دارم، سعی میکنم که اعتراف دقیقی بنویسم.
...
با قدمهای بلند به سمتش رفتم. آنقدر عقب عقب رفت تا به شیشهی پنجره خورد و باز شد. زمستان بود و باد سردی به داخل وزید اما من داغ بودم.
بلندش کردم و روی مبل انداختمش. سعی کرد از دستم فرار کند که بهش توپیدم: ((تو در مقابل مردم کشورت یک وظیفهای داری. اینقدر ترسو نباش و فرار نکن!))
باورم نمیشود که چنین حرفی زدم. چقدر حقیرم! قطرات اشک دانهدانه از چشمهای قشنگش جاری شدند. سعی کرد همراهیام کند ولی نمیتوانست بهپای شتاب و حرکات سریع و وحشیانهی من برسد. حس میکردم که در برابر بوسههای تند و خشن من بیامان است.
دستانش بهآرامی بالا آمدند و سعی کردند دکمههای پیراهنم را باز کنند. طاقت نیاوردم و با یک حرکت پیراهنم را بالا زدم و از تنم در آوردم. این کار را کردم چون انتظار داشتم لمسم کند اما دستهایش تا زمانی که به نیت پس زدنم بالا آمد، به پوستم برخورد نکرد.
هرچه بیشتر ادامه میدادم، بیشتر این حقیقت در صورتم کوبیده میشد که ابداً او را به دست نیاوردم و در نتیجه خشمگین میشدم و خشم مرا دیوانه میکرد.
لبهایش را میبوسیدم. گردنش را گاز میگرفتم. پایینتر آمدم و سینههایش را خوردم. بیرنگ و رو بودند. بعد از مدتی که خوردم و مالیدمشان ملتهب و صورتی شدند و نوکشان بیشتر از قبل بیرون زد. فقط همان سینههای ریزش برای دیوانه کردنم کافی بودند.
میخواستم شکم نرمش را ببوسم اما طاقتم ناگهان تمام شد.
با یک حرکت سریع شلوارش را در آوردم. قرار نبود آن شب، کار را به زیر شلوار برسانم. لعنتی یک لباسزیر سفید پوشیده بود. حوصله نکردم درش بیاوردم. برش گرداندم و از روی باسن جرش دادم.
زیر روشنای مهتاب، میتوانستم باسن سفید و بیمو بدون لکش را ببینم. دوتا منحنی زیبای نرم. مال من بود. بالاخره مال من بود. چنگ زدم. گاز گرفتم. بازش کردم و میانش را لیس زدم.
میتوانستم صدایش را بشنوم که هقهق گریه میکند. من گریه نمیخواستم. آه و ناله از سر لذت میخواستم یا شده حتی از سر درد!
من گریههای لعنتیاش را نمیخواستم. از ترسیدنش متنفر بودم. از پس زدنش متنفر بودمو
هرچه بیشتر وحشی میشدم، کمکم جادوی درون خانهام رقیقتر میشد. پرتش کردم روی تخت. بهاندازهی کافی مالانده بودمش و سوراخ بهاندازهی کافی نرم و باز شده بود. پاهایش را باز کردم و بالا بردم.
با گریه میگفت: ((خواهش میکنم صبر کن. من میترسم. خواهش میکنم...))
به التماسهایش توجه نکردم. با زور و به سختی تا ته کردم داخل. هنوز بدنش پذیرایم نبود. جیغ زد. دهانش را گرفتم که جیغش نرود روی اعصابم. هرچقدر بیشتر ازم متنفر میشد من بیشتر به او آسیب میزدم. نباید جیغهایش را میشنیدم. به نفع خودش بود.
میدانم من یک هیولایم. آنقدر بهزور درونش تلمبه زدم که سرانجام بدنش مرا پذیرفت. برخلاف پیکر همیشه سردش، درونش داغ بود آنقدر که دلم میخواست تا ابد آنجا بمانم.
دیگر تحمل چشمهای وحشتزدهاش را نداشتم. برش گرداندم تا قیافهاش را نبینم. صورتش را در بالشت فشردم تا نالههای دردمندانهاش را نشنوم.
ملافهها را در دستان شفادهندهاش میفشرد. صدایش از شدت جیغ کشیدن گرفته بود. با این که دیوانه شده بودم، قلبم را خراش میداد.
مجبورش کردم قمبل کند. دوباره داخلش کردم. هرچه تلمبه میزدم باز هم ارضا نمیشدم. طولانیترین رابطهای بود که به عمرم داشتم.
آنقدر درونش عقب جلو رفتم تا زیر دستم از حال رفت. سرانجام منم لرزیدم و در بدنش ارضا شدم. بعد از چند دقیقه که نفسنفسزنان کنارش افتادم تازه فهمیدم که چهکار کردم.
YOU ARE READING
پیش از آنکه فرصتم تمام شود
Romanceوضعیت: تمام شده خلاصهی داستان: حارث، جنگجوی خونخوار سرزمین عدن شمالی، در میدان نبرد, عاشق شفادهندهی سرزمین دشمنش میشود. او برای تصرف اختیار و بدن معشوقش، ابتدا باید دشمن را مغلوب کند.