شرمنده بابت غیبت طولانی مدتی که داشتم( البته نمیدونم چرا وسط امتحان ها ی دفعه ظاهر شدم)
استارت شروع رو از ادیت کردن فیک
درد_pain
••••••••••با کلافگی دستش رو روی صورتش کشید .
چی شد ک به اینجا رسید؟
هیچوقت ب ذهنش خطور نمیکرد که شب ازدواجش تبدیل به بدترین شب زندگیش بشه.
جالب بود ک شب به این مهمی تبدیل به
شبی شده بود که هزاران بار دعا میکرد که غیب میشد یا یک معجزه رخ میداد تا این کابوس به اتمام برسه.
اما این کابوسی بود که قرار نبود به زودی ازش بیدار بشه.
آه سردی کشید و چشمهاش رو روی هم گذاشت و به اتفاقاتی که توی این مدت براش پیش اومده بود فکر کرد.=فلش بک=
"چی ؟...پ...پدر این یک شوخیه درسته؟"
سعی داشت با نهایت احترام با پدرش صحبت کنه اما کنترلی روی تن صداش نداشت.
"پارک چانیول من کاملا جدی ام"
"اما...اما...پدر من خودم توی رابطه ام...من کس دیگه ای رو دوست دارم، یادتون رفته؟"
"فراموش نکردم، اما این تصمیمیه که من گرفتم.. "
"پدر ...خواهش میکنم...آخه چرا!.. دلیل این تصمیمتون چیه؟!"
"اون مرد کلی حق به گردنم داره و حالا خودش از این دنیا رفته و تنها پسرش بی کس و کاره...منم باید جبران کنم دیگه نه؟!"
چانیول نفس عمیقی کشید و گفت:"جبران کنید....جبران کنید....اما نه با خراب کردن زندگی من"
"اگر شناختی از اون پسر نداشتم هیچوقت این تصمیم رو نمیگرفتم...نمیخوام حرف دیگه ای بشنونم "
در حالی ک داشت به حرفهای پدرش گوش میداد تلاش میکرد تا جلوی اشک های لعنتی که سعی در بیرون اومدن میکردن رو بگیره.
تلاش کردنش بی فایده بود.
هر چقدر که اصرار میکرد ،پدرش تصمیمی که گرفته بود رو عوض نمیکرد.
با صدای گرفته ای زمزمه کرد:"چشم... پدر"
بلند شد و از دفتر پدرش بیرون رفت.
به سمت آسانسور رفت و با کلافگی دکمه ی آسانسور رو فشار داد.
فقط یک جا به ذهنش میرسید....
بعد از بیرون اومدن از شرکت سوار ماشینش شد.
شروع ب مشت زدن به فرمون ماشین کرد و عقده و دردهاش رو روی فرمون بدبخت خالی میکرد.
بدون اینکه متوجه بشه اشکهاش به سرعت روی صورتش سر میخوردن و پایین میچکیدن.
موبایلش برداشت و بعد از رفتن به بخش مخاطبین با لمس شماره باهاش تماس گرفت."الو؟ چانی؟!"
"میخوام ببینمت... امشب کلاب***"
فرصت حرف زدن بهش نداد و سریع گوشی رو قطع کرد و بعد از خاموش کردن؛ گوشی روی صندلی کنارش پرتش کرد.
ماشین روشن کرد و به سرعت به سمت کلاب راه افتاد.=پرش زمانی- مکان: کلاب*** ساعت20:07=
دیگه حتی فراموش کرده بود که چندمین شاتی که بالا میزنه.
کلافه شده بود.
نمیدونست چه کاری بکنه!
اصلا مگه میتونست کاری هم بکنه؟"چانیول؟"
با پیچدن صدای بکهیون توی گوش هاش درد بدی رو توی سینه اش حس کرد.
سرش رو به طرفش برگردوند و با دستش رو گونه اش گذاشت و کمی نوازش کرد."بک...بک ما باید فرار کنیم"
"چی؟... چانیول چی داری میگی؟ اینقدر خوردی که داری چرت و پرت میگی! پاشو...پاشو ."
"نه نه چرت و پرت نمیگم...حالم سر جاش..حواسم هست چی میگم، جدی میگم باید فرار کنیم."
"پارک چانیول میشه بس کنی ..داری خسته ام میکنی!...اون از قطع کردن و گوشی و بعد خاموش کردنش اینم از امشب...تو حتی به من فرصت ندادی که بهت بگم امشب کار مهمی دارم که بهت بگم اما با این حالت فکر نکنم کار درستی باشه "
بک باور کن من حالم سر جاش ... بگو!
"ببین...چانیول...تو خودت میدونی که من چندین ساله که دارم تلاش میکنم که طرح هام قبول بشه و بلاخره شد اما ...اما باید ب خاطر کارم پاریس برم...و فکر نکنم تا دو یا سه سال دیگه برگردم ...و شرایطت رو پدرت بهم گفت ما دیگه نمیتونیم رابطه امون رو ادامه بدیم....متاسفم"
"بک...بک...چی داری میگی؟ یعنی چی ؟ یعنی تو به همین راحتی میخوای من ول کنی و بری؟ به همین راحتی؟ اصلا واست مهم نیست که من با یکی دیگه ازدواج میکنم؟"
"چانیول واقعا فکر میکنی واسه من راحت ؟ نه نیست..اما این رویای منه و چندین ساله دارم واسش جون میکنم...ازت توقع دارم که درکم کنی"
و باز اون بغض لعنتی به سراغش اومده بود.
جالب بود...
چه فکر احمقانه ای با خودش کرده بود.
فرار؟...داشت به کی میگفت فرار...
کسی که خودش از قبل واسه جداییشون مقدمه چینی کرده بود.
با این حال نمیتونست ازش دلخور بشه هر چی نبود اون عشق زندگیش بود.
از جاش بلند شد و رو به روی بکهیون ایستاد."درکت میکنم ...سخته اما به خاطر خوشحالی تو هرکاری میکنم ...حتی...حتی جداییمون"
"ممنون چانیول"
بک بغلش کرد و چانیول هم به آخرین آغوشش پاسخ داد.
"خدافظ پارک چانیول...متاسفم که نمیتونم روز ازدواجت بیام امیدوارم باهاش خوشبخت بشی"
"مشکلی نیست اینطوری حداقل یکم از دردی که دارم کمتر میشه
خدافظ بیون بکهیون...به امید دیدار..""به امید دیدار"
از هم جدا شدن و بکهیون از اونجا رفت.
و به ثانیه نکشیده بود که جسم بکهیون از دیدرسش خارج شد اشک های چانیول بیرون اومدن.
صدای شکستن چیزی رو شنید.
درسته ...صدای قلبش بود.
اشک هاش رو پاک کرد و اخمی بین ابروهاش شکل گرفت و با نفرتی که توی چشمهای موج میزد زمزمه کرد:
"با اومدنت زندگیم نابود کردی...زندگیت رو نابود میکنم اوه سهون"
•••
YOU ARE READING
as Beautiful as The Moon
Fanfiction«آپ متوقف شده» ادیت بوک ترجمه شده ی درد-pain ◾name: as beautiful as the Moon_به زیبایی ماه◾ Couple:چانهون-نامجین-کریسهو genre:-عاشقانه-کمی انگست- اسمات-روزمره -امپرگ ____ از ازدواج های اجباری و مسخره ای ک واسه بهتر شدن روابط های کاری و صرفا فقط برا...