chapter -24-🌙

172 62 20
                                    

بعد از ساعتی نواختن چانیول بلاخره از اون بیچاره دست کشیده بودند.
چشم های کاوشگر سهون به اطراف نگاهی انداخت با دیدن چیزی که شبیه سالنامه بود از جاش بلند شد و چانیول رو مخاطب قرار داد:

"یول"

هوم؟!

با دستش به اون دفتر اشاره کرد.

میخواستم بگم اون چیه؟!

"این سالنامه ی مدرسه ام میخوای ببینیش؟"

سهون با اشتیاق سرش رو تکون داد.

چانیول بلند شد و اون کتاب سیاه رو برداشت .

"هونا من دوران دبیرستان کراشی بودم واسه خودم"

با حرفی که چانیول زده بود ،صدای بلند خنده ی سهون توی اتاق پیچید.
کتاب رو سریع از دست چانیول قاپید و شروع به ورق زدن کرد.
به نظر میومد چانیول الکی از خودش تعریف نکرده بود.
اون پسر حتی زمان دبیرستان هم خوشتیپ و جذاب بود.

"سهونا وقتی دبیرستانی بودم توی گروه موسیقی عضو بودم و گیتار میزدم ...واقعا چه دورانی بود."

نگاهش رو از عکس های چانیول به خودش داد و دید در حالی که یک لبخند احمقانه روی صورتش مشغول خیال پردازی.
لبخند زد و سرش رو تکون داد و نگاهش رو به عکس های چانیول داد

یول؟"

"جانم؟"

"فندر یا گیبسون؟"

[دو شرکت ساخت لوازم موسیقی و سهون منظورش گیتارشون]

"این چه سوالیه؟!"

"چان طفره نرو جواب بده"

"سوال سختیه ولی باش...ام ...فندر چون صداش مثل وقتیه که تو ارضا میشی."

"چاااان!"

صورتش از خجالت سرخ شد و با دستش مشت آرومی به  بازوی شوهرش زد.


صبح بعدی آروم از روی تخت بلند شد و بعد از گرفتن دوشی به طبقه ی پایین رفت تا ناهار درست کنه.
شب گذشته اینقدر توی استودیو شیطنت کرده بودند زمانی که رسیدند از خستگی بیهوش شدند.
زمانی که به آشپزخونه رسید یکی از خدمه اونجا مشغول نظافت بود.

"صبحتون بخیر قربان"

"صبح بخیر اجوما با من راحت باش سهون صدام کن"

"چشم قربان"

"همین الان گفتم"

"ب..بله چشم سهون"

"مرسی "
لبخند شیرینی تحویل خدمتکار داد.
به سمت یخچال رفت و بازش کرد،با نگاهش محتویات داخلش رو آنالیز کرد.
فکری به سرش رو زد و با برداشتن چیزهایی که لازم داشت ،استین هاش بالا زد و دست هاش شست.
قرار بود دوکبوکی درست کنه .
طوری که چانیول انگشت هاش رو از دست بده.
"بریم تو کارش"
.
از خواب که بیدار شده بود متوجه شد سهون کنارش نیست.
حدسش اصلا سخت نبود که اون پسر الان توی آشپزخونه اس.
گاهی فکر میکرد شاید این پسر نسخه ی انسانی موش سرآشپز.
پله ها رو آروم پایین اومد و از همونجا به کار کردنش نگاه میکرد.

"چانیول تا کی میخوای بهم زل بزنی؟!"

متعجب زده شده بود.
انتظار نداشت سهون از حضورش خبر داشته باشه.
جلوتر رفت و سهون ‌رو از پشت بغل کرد.

"از کجا فهمیدی؟"

"از بوی تنت یول"

آروم بوسه ی روی گردن پسر کاشت.

"مگه بوی تن من چجوریه؟"

"مثل یک الفا ..مردونه اس"

خنده ای کرد.
سهونش خیلی خوب بلد بود دلبری کنه.

"آماده شد."

پشت میز نشسته بودند و درباره ی چیز های مختلف باهم صبحت میکردند.
تا اینکه چانیول چیزی یادش اومد.

"سهونا من فردا یک سفر کاری دارم "

البته که با این حرف نگاه سهون ‌رنگ غم گرفت.

"کجا؟"

"لس انجلس...کوچولوم باور کن یه سفر مهم وگرنه تنهات نمیزاشتم"

سهون نفس عمیقی کشید.
اون که بچه  نبود بخواد بهونه گیری کنه.
لبخند زد و با چشم های حلالی زیباش به چانیول نگاه کرد.

"اشکالی نداره  "

•••
(ووت ⭐ و کامنت 💬 یادتون نره 👋🏻)

as Beautiful as The Moon Donde viven las historias. Descúbrelo ahora