chapter-9-🌙

315 86 23
                                    

چانیول داشت رویا میدید.
حداقل این چیزی بود که خودش متوجه ی اون شده بود.
هیچ راهی نداشت که یک دفعه تبدیل به بچه ی شیش ساله بشه.
به اطرافش نگاه کرد، توی یک منطقه ی مسکونی درب و داغون و خالی از سکنه بود.
لرزی به تنش وارد شد و از سریع از اونجا دور شد.
شروع به قدم زدن داخل خیابون متروکه کرد و بعد از اینکه خسته شد روی زمین نشست با کلافگی دستش رو زیر چونش چونش گذاشت.
برای لحظه ای متوجه شد از دور زنی داره بهش دست تکون میده. کمی که دقت کرد متوجه شد که زن شباهت ظاهری زیادی به خودش داره.

"اوما؟"

چانیول شیش ساله با خوشحالی مادرش رو صدا زد و دوید و خودش رو توی آغوش مادرش انداخت.

"اوما؟...واقعا خودتی؟... دلم واست تنگ شده"

چانیولی که از شدت خوشحالی به گریه افتاده بود و زن اشک هاش رو پاک کرد.

"اره پسرم...اما پسر اوما که نباید گریه کنه..پسر من باید قول بده قوی باشه ...باش ؟"

"ب..باش اوما...اما...اما من رو تنها نذا_"

وقتی که هنوز جمله اش کامل به پایان نرسیده بود حس کرد جسم مادرش داره محو میشه.

"اوما...نه...نه ...نرو....اومممماااا"

با فریادی که کشید با چشم های پر از اشک و صورتی خیس از خواب پرید.
با خوشحالی به کنارش نگاه کرد و با ندیدن سهون اخم بزرگی توی صورتش نشست.

اون روز فضای آشپزخونه ی عمارت پارک بزرگ حسابی پر جنب و جوش و پر سر و صدا بود.
و این سر و صدا به خاطر جین و سهونی بود که سعی میکردن آشپز اونجا رو راضی کنند تا خودشون به جاش اون روز زحمت غذا رو بکشن.

"مستر توماس...بزار برای امروز این دو دونفر آشپزی کنند، واقعا برای چشیدن دستپختشون کنجکاوم"

و بلاخره با دخالت ارباب خونه اون مرد راضی شد که اون روز کارش رو به اون ها بده.
در همین حین که آشپز پیر لجباز از آشپزخونه بیرون می‌رفت ، چانیول با ظاهری شلخته وارد آشپزخونه شد و با عصبانیت زل زد به سهون.

"هیونگ صبحت بخیر...قهوه ؟"

سهون با دیدن چانیول با خوشحالی به سمتش رفت و قهوه ای که تازه برای خودش درست کرده رو به سمتش گرفت.
اما چانیول دستش رو کنار زد و با لحن عصبی گفت :"نمی‌خورم...چرا بیدارم نکردی ؟ همینطوری بی خبر اومدین پایین ها ؟"

مشکل چانیول اصلا این چیزهایی که به زبون میاورد نبود ، یعنی اصلا دلش نمی‌خواست که با دیدن همچین رویایی از خواب بیدارش بشه و تمام دردش این بود که بعد از بیدار شدنش سهون کنارش باشه.

"هیونگ راستش دلم نمیومد بیدارت کنم"

با ناراحتی سرش رو پایین انداخت.

"چان..نمیتونی صبر کنی کارت رو بعدا انجام بدی ؟"

و سهون حس کرد بعد از شنیدن حرف های پارک بزرگ، تمام صورتش سرخ شد و گوش هاش سوت بلندی میکشید.

اههه...پدر شما متوجه حرف من نمیشید.

و بعد از اون با کلافگی از اونجا رفت.
دلیل رفتار اون پسر اونم سر صبح چی بود ؟
هیچ وقت برای بیدار نشدنش اعتراض نمی‌کرد.

در راه برگشت به خونه چانیول صدای آهنگ رو کم کرد و رو خطاب به سهون گفت :"امروز خواب مادرم رو دیدم"

"جدی هیونگ؟...خیلی خوشحال شدم"

"اره اون زن زیبایی بود ....حالا فهمیدم که قیافه ام به مادرم رفته."

یک دفعه خنده ای کرد و اشک هاش رو پاک کرد.

"بهش قول داده بودم که گریه نکنم و حالا دارم اشک میریزم"

برگشت و یک دفعه اخمی کرد.

"من هنوز ازت عصبانی ام و رفتیم خونه تنبیه سختی در انتظارت اوه سهون"

•••

ووت ⭐ و کامنت 💬 یادتون نره
~ آپ فیک برای مدتی هر روز یا روزی درمیون انجام میشه

as Beautiful as The Moon Onde histórias criam vida. Descubra agora