Chapter _2_🌙

394 115 14
                                    


چشم هاش رو به آرومی باز کرد.
صدای آواز پرنده ها از پشت شیشه  گوش هاش رو نوازش میکردن.
سرش رو برگدوند.
به صورت شوهرش زل زد،توی خواب حسابی مظلوم و آروم شده بود . بدون هیچ اخم و اعصبانیتی.
دستش رو جلو برد تا موهای نرمش که از دور بهش التماس لمس شدن رو میکردن رو نوازش کنه اما دستش توی نیمه ی راه با پخش شدن حرف هاش توی ذهنش ایستاد.
دستش رو عقب کشید.
آروم از روی تخت بلند و شد با برخورد انگشت های پاش به پارکت های سرد اتاق خواب درد پایین تنه اش تا مغز استخونش رو سوزوند و برای لحظه ای مغز سرش سوت بلندی کشید.سعی کرد به چیز های خوبی فکر کنه تا این درد رو کمی نادیده بگیر.
با یادآوری شب گذشته لبخندی رو لب هاش اومد.
با این که هیچ عشق و محبتی توی نگاهش نبود اما حداقل میشد گفت سهون خوشحال.
خوشحال از ازدواج با عشق زندگیش.
کسی از دور عاشقش بود، اما هیچ وقت فکر نمی‌کرد به دستش بیاره ...حداقل نه با از دست دادن پدرش.
با آرومی با نوک پا به سمت سرویس بهداشتی حرکت کرد.
از فعالیت های شب گذشته پایین تنه اش حسابی کثیف و چسبناک شده بود‌.
بعد از گرفتن دوشی به سمت آشپزخونه رفت.
یکی از درب های کابینت باز کرد و چشمهاش تا بیشترین درجه ای که میتونست گشاد شد.
انتظار نداشت تو بزرگترین کابینت تا خرخره از انواع اقسام قهوه رو ببینه.
پس شوهرش دیوونه ی قهوه بود‌.
حتی میشد گفت قهوه رو بیشتر از اون دوست داشت.
خنده ای به افکار خودش کرد.
داشت به یه قهوه حسودی میکرد ؟ خب حتما عقلش رو از دست داد.
بعد از تکون دادن سرش دو بسته برداشت و مشغول آماده شدن صبحونه شد.
و تقریبا زمانی که داشت کارش تموم شد چانیول با ظاهری ژولیده وارد آشپزخونه شد.
سهون با دیدن چانیول با لبخند و خوشحالی گفت:"هیونگ صبحانه درس کردم."

"هم..کور نیستم دارم میبینم."

سهون آروم باش.
احتمالا به دلیل خستگی .
خب این اولین روز از زندگی مشترکش با چانیولش بود.
نباید با فکر و خیال مزخرف خرابش میکرد.
صرف صبحانه توی سکوت کامل انجام شد.
پسر کوچکتر بعد از خوردن دو لقمه سیر شده بودو بقیه ی زمانش رو صرف نگاه کردن به چانیول کرد.
هیچ حسی توی صورتش نبود اما چشم هاش‌
نشون میداد که از خوردن صبحونه لذت میبرد.
یعنی از دستپختش خوشش اومده؟؟

"از بین قهوه ی هایی که توی کابینت دیدی این یکی مورد علاقه ی من"

چانیول بود که سکوت مرگ بار بینشون رو شکست.

"جای تعجب هم نداره..از این نمونه بیشترین بسته رو بود."

"همم من میرم شرکت ...چندتا مستخدم هم گرفتم که بیان و کار های نظافت رو انجام بدن."

"هیونگ مگه مرخصی نگرفتین؟...من هستم لازم به مستخدم نبود ."

"میدونم تو هستی و وظیفت این که این کار هارو انجام بدی اما این حرف پدرم بود که یکی دو نفر رو واسه کمک به تو استخدام کنم،تازه رفتن یا نرفتنم به شرکت به تو مربوط نمیشه ب جای حرف های اضافی و گرفتن وقت من پاشو این جا رو تمیز کن."

آروم باش پسر چیزی نیست.
کسی که جلوت ایستاده با بهترین حالت ممکن داره با تو رفتار می‌کنه.
اون به خاطر تو بود که مجبور به جدا شدن از عشقش شد.
داشت به خودش دلداری میداد.
دلداری که باعث نشه اولین روز بعد از ازدواجشون با افکار بد سر بشه.
اما هر چقدر هم که سعی داشت فکر های خوبی بکنه  نمیتونست منکر این بشه که حداقل خواهان ذره ای محبت از طرف شوهرش.
لبخندی زد و سرش رو تکون داد .
البته اگر میشد اسمش رو لبخند بزاره.

"به تازه دامادمون... چه خبر"

"کیم فاکینگ جونگین...زندگیم نابود شده و بقیه ی عمرم رو با یه لعنت شده ی خوشگل بگذرونم."

حتی متوجه نشده بود بین بد و بیراهایی که می‌گفت صفت زیبا رو به اون داده بود.

"چانیول با خوشگل بودن اون پسر باهات موافقم واقعا شبیه الهه اس اما...لعنت شده؟ تو حق این که بهش بگی لعنتی نداری اون همسرت و باید بهش احترام بزاری.."

"خب میبینم که داری ازش دفاع می‌کنی؟ اومم نکنه خوشت ازش اومده؟ بگو رفیق ...بگو خوشت اومده باور کن که میدش بهت؟"

صورت کای طوری بود که انگار روح دیده بود.
مگه سهون اسباب بازی بود که میخواست بدش به کای؟
درست بود که سهون پسر زیبایی بود و دوست داشت یه همچین آدمی هم در کنار خودش داشته باشه
اما به هیچ عنوان حرفای چانیول رو نمیتونست توی سرش آنالیز کنه.
دستی به صورتش کشید و با کلافگی و لحنی عصبی گفت :
"توی خاک بر سر چرا وقتی جنبه اش نداری اینقدر مینوشی ؟ ها؟ چانیول باور کن من امشب حوصله ی راننده شخصی شدن ندارم."
•••
ووت ⭐ و کامنت 💬یادتون نره.

~فعلا آپ  پارت ها نامنظم

as Beautiful as The Moon Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang