Chapter -7-🌙

303 84 53
                                    

به آرومی چشم هاش رو باز کرد.
صبح شده بود.
نفس گرمی از پشت گردنش رو قلقلک میداد.
متوجه شد چانیول از پشت بغلش کرده،سعی کرد دست های بزرگی که دورش حلقه شده بود رو آزاد کنه که اوه...
شوهرش از شب گذشته، عضوش رو درنیاورده بود.
کمی پایین تنه اش رو تکون داد تا شاید از اون موجود مزاحم خلاص بشه. تمام این کارها رو درحالی انجام میداد که چانیول از لحظه ی اول بیدار شده بود و تمام حرکاتش رو نگاه میکرد.

"میخوای اذیت کردن من رو تموم کنی ?"

با شنیدن صدای دورگه ی چانیول با تعجب از کارش دست کشید و عجز نالید :"هیونگ...میشه درش بیاری؟"

اما چانیول که با حرکات سهون تحریک شده بود بی توجه به حرفش برش گردوند و صدای  جیغ پسر رو توی اتاق بلند کرد.
خب دلیل این جیغ چی بود ؟
بیشتر فرو رفتن عضو چان توی باسن خشک و مطمئنا تاول زده اش.

"هیونگ...نکن"

از درد گریه اش گرفته بود و چان بی توجه بهش به کارش ادامه داد اما به جای شنیدن از ناله ی پسر این صدای جیغش بود که گوش هاش رو آزار می‌داد.

"هیونگ"

حس کرد شکمش خیس شده.
با تعجب نگاهی به پایین انداخت و دید که خونی شده، ثانیه ی بعد متوجه شد که این خون واسه خودش نیست و خون پسر زیرش که از مقعدش میاد.
با وحشت سریع ازش بیرون کشید و به سمت میز توی اتاق رفت و موبایلش رو برداشت.
"سهون...ب..ببخشید ...الان به دکتر...زنگ میزنم"

سعی کرد ترسی که داشت رو کنترل کنه اما مگه میتونست؟
سهون با دیدن چانیولی که هر لحظه ممکنه از وحشت غش کنه سعی کرد ارومش کنه :"هیونگ چیزی نیس...فقط به یه دوش آب گرم نیاز دارم"
زمانی که سعی کرد از روی تخت بلندبشه با پیچیدن درد توی پایین تنه اش با ناله ای رو تخت افتاد
چان که سهون رو درحال پنهون کردن دردش دید، حس عجیبی بهش دست داد.
حسی که نمیدونست چیه و این بی خبری آزارش میداد.
به سرعت به سمت پسر کوچکتر رفت و روی تخت درازش کرد."میرم اب رو باز کنم تا گرم بشه"
بعد از رفتن چانیول ، سهون لبخندی زد.
یه آدم عادی بود اگر حاضر بود هزاران بار این درد رو تحمل کنه اما متوجه و مراقبت چانیول رو داشته باشه؟

اون روز به دلیل کسالت سهون ، یکی از خدمه زحمت صبحانه‌ رو کشیده بود.
صبحانه ای که جزو مورد علاقه های چانیول بود اما اون لحظه هیچ میلی به خوردنش نداشت و بعد خوردن یک لقمه بلند شد و رفت تا به سهون سری بزنه.

"سهون?"

با شنیدن صدای چانیول ، کتاب رو پایین آورد و با لبخند رو به همسرش گفت :"هیونگ... صبحانه تمام ؟"

چانیول رفت و خودش رو روی کاناپه انداخت و رو به سهون گفت "نخیر...خوشم نیومد"
سهون با دیدن چانیولی که اون لحظه مثل بچه ها واسه شکمش غر میزد و لبش با ناراحتی اویزون شده بود خنده ای کرد و رو به شوهر کم طاقتش گفت "ناهار رو خودم درست میکنم"

با شنیدن حرف سهون ، چانیولی که انگار بهش یه جایزه دادن بودن با صورت بشاش نفسی از سر آسودگی کشید.

"هفته ی دیگه تولد پدر"

رو به سهونی که رو به روش در حال خوردن ناهار بود گفت.
سهون با شنیدن حرف چان،لبخندی زد و سرش رو تکون داد.
بعد از اتمام غذا، در حالی که داشت ظرف های روی میز رو توی سینک می‌ذاشت با گرفته شدن یهویی دستش توسط چانیول متوقف شد.
چانیول در حالی که مچ دستش رو محکم گرفته بود توی‌ گوشش گفت "با رفتار خوبم.. توقع بیشتری که نداری داری ؟ نگو یادت رفته چی بهت گفتم"

لبش رو گاز گرفت و لرزی تو صدای گفت "نه...من...فقط یه هرزه ام"

بعد از رها شدن دستش از مشت قوی چان و رفتنش به اتاق ، روی زمین سرد آشپزخونه افتاد و بی صدا اشک ریخت.
دستش رو به سمت قفسه ی سینه ی درد گرفته اش  برد و فشارش داد .
میخواست جیغ بلندی بشه و با صدای بلند گریه کنه.
گریه ای که از اون بغض لعنتی که ولش نمی‌کرد و همش در حال خفه کردنش بود خلاص بشه.
این عذاب تا کی ادامه داشت؟
ابدی که نبود ؟ بود ؟!
•••
ووت ⭐ و کامنت 💬 یادتون نره

🤧شرمنده به خاطر کوتاه بودنش.

as Beautiful as The Moon Onde histórias criam vida. Descubra agora