Chapter -8-🌙

298 84 52
                                    

جبران پارت کوتاه امروز
هر چند دیر اما خب بازم اپش کردم.
•••

یک هفته به سرعت گذشته بود و حالا زوج دردسر ساز ما توی حیاط عمارت پارک بودند.
کریس برای استقبال از پسر کوچکتر و دامادش به حیاط رفته بود.

"پدر "

پارک بزرگ با رسیدن بهشون با لبخندی ازشون استقبال کرد و بعد از بغل کردن سهون گفت "بریم داخل...نام و جین منتظر شمان"

با ورودش به عمارت و سلام و احوالپرسی.
نامجون رو به سهون گفت "اوه.. سهونا...  تپل شدی، بارداری؟ "

سهون خنده ی بلندی کرد.
"نام هیونگ...من پسرما! "
جین با زدن پس سری محکمی به نامجون که صدای ناله اش رو بلند کرد. رو به سهون گفت "ببخشید هون...تو که خودت میشناسیش ... بزرگ نمیشه"

سهون با دیدن  صورت دردمند نام و سرخ و سفید شدن جین از رفتار دوس پسرش خنده اش رو خورد.
سرش رو با تایید تکون داد.
جین میخواست حرفی بزنه که با دیدن کریس و چانیولی که به سمتشون میومدن چیز دیگه ای نگفت .
"خوشحالم که دعوتم رو بپذیرفتین...بریم سر سفره که صدای شکم چانیول داره گوش هام کر می‌کنه"
و بعد صدای اعتراض چانیول رو بلند کرد.
"پدر...چرا هر وقت صدای شکم هیونگ میاد میگید منم ؟"

"نامجون و چانیول خیلی شبیه به هم بودند..اما الان نه...
یادمه چان وقتی سال شیشم بود قدش خیلی کوتاه بود همیشه همکلاسی هاش به خاطر قد کوتاهش اون رو کوتوله صدا میزدن اون هم همیشه با گریه به خونه میومد و به خاطر قد کوتاهش از من شکایت میکرد، اما سال بعدش نمیدونم چی شد یه دفعه قد کشید و قد بلندترین پسر کلاسشون شد"

"درسته چانیول از من بلند تره ...اما من خوشتیپ ترم"

کریس با دیدن نامی که نمی‌خواست از دونسنگش کم بیاره خندید و گفت "هردوتون خوشتیپ هستین پسر"

"فکر کنم قد نام و چان به خاطر به ارث رسیدن ژن های شماس درسته ؟"

کریس با شنیدن حرف جین لبخندی زد و گفت :"درسته...من خوشحالم که اونا ژن های من رو به ارث بردن درسته پسرا؟!"

نامجون سرش رو به تایید تکون داد.
سهون نگاهی به چانیول انداخت و متوجه شد که با نگاهی تیز و خشگمین به پدرش زل زده بود.
"درسته پدر"

نامجون گلوش رو صاف کرد و رو به به پدرش گفت "خب پدر ..تولدتون مبارک ...ما میریم میخوابیم"

و بعد از تبریک جین دستش رو گرفت و رفت توی اتاقش.
سهون هم پا شد و کریس رو بغل کرد .
"تولدتون مبارک پاپا"

"ممنون سهون قشنگم"

اما چانیول بدون گفتن کلمه ای بعد از به پایان رسیدن اون آغوش دست سهون رو گرفت و به سمت اتاق رفت.
بعد از قفل کردن در اتاق رفت و روی تخت دراز کشید.
دلیل رفتار چانیول برای سهون کاملا گنگ بود.
به سمت کیفش رفت تا کتابش رو برداره اما با اسیر شدن مچ دستش توسط چانیول متوقف شد.

"بیا اینجا بشین"

بعد از نشستنش روی تخت  با یهویی به اغوش کشیده شدنش توسط چانیول شوکه شد.

"جایی نرو...من به اغوشت نیاز دارم"

صدای که از چانیول شنید
می‌لرزید .
امکان نداشت ..داشت ؟
چانیولش داشت گریه میکرد ؟
با لرز صدای پسر بزرگتر حس کرد قلبش رو هزاره تیکه کردن
این حتی از توهین هایی که میشنید دردناک تر بود.
یعنی چان داشت گریه میکرد ؟
دوست داشت به صدای بلند همونجا برای پسری که توی اغوشش بود گریه کنه.
گریه کنه و توی صورتش داد بکشه و بگه آروم باش پسر!
من طاقت دیدن گریه ات و لرز صدات رو ندارم.
واسه ام سخت همچین رفتاری از تو ببینم
از تویی که همچین حالتی رو هیچ‌موقع ازت ندیده بودم.
انگشت هاش و لای موهای نرمش برد و شروع به نوازششون کرد.
" من همینجام..من همیشه پیشتم و هر موقع که بهم نیاز داشتی من و آغوشم همینجاییم"

دقایقی که گذشت.
چانیول رو بغل سهون بیرون اومد و هر دو روی تخت دراز کشیدند.
و بعد چانیول بود که سکوت رو شکست.

"پدرم همجنسگراس"

سکوت کرد و بقیه ی حرف هاش رو گوش داد.

"مادرم یه مادر جانشین بود..من و نام یه نقاب بودیم...اون زمان هنوز همجنس گرایی عادی نشده بود و مایه ننگ برای خاندان پارک محسوب میشد"
در همین حین که مشغول بازگو کردن گذشته‌ی دردناکش بود، اشک هاش راه خودشون رو باز کرده بودند و روی گونه اش جاری شدند.
سهون آروم انگشتش رو روی گونه اش میکشید و اون اشک های لعنتی رو پاک میکرد.
اشک های لعنتی که هر کدومش باعث بیشتر فشرده شدن قلبش میشدن.

"مادر من و نام دو  آدم متفاوت بود...پدرم و پدربزرگ هیچ وقت حرفی از اونها بهمون نزده بودند...یک بار من و نام از خونه فرار کردیم تا از مادرهامون خبری بگیریم یا حداقلش بتونیم برای یک بار ببینمشون ....اما....اما

گریه اش نمی‌داشت که جمله اش رو تکمیل کنه
و در همون حال سهون با دیدن وضعیت چانیول حتی متوجه نشده بود که خودش هم به گریه افتاده بود
و توی این فکر بود که این آدمی که رو به روش بود کی بود؟
اون واقعا پارک چانیول بود ؟ اما پارک چانیولی که اون می‌شناخت اینقدر ضعیف و شکننده نبود بود ؟

"اما متوجه شدیم که یک مدت بعد از تولد ما ..افراد پدربزرگ اون ها رو کشتن"

بعد از اتمام جمله ی پسر کوچکتر سهون خودش رو به سمتش کشید و بغلش کرد و پسر صورتش رو توی گردنش پنهان کرد

هیونگ...نمیتونم بگم کاملا اما خب درکت میکنم..منم وقتی که بچه بودم مادرم باردار بود و از خونریزی زیاد جونش رو از دست داد و من هم زمان هم مادر و برادر کوچکترم رو از دست دادم و بعد از گذشت چند سال حالا پاپام_

با کوبیده شدن لب های چان روی لب هاش حرفش توی دهنش موند .
چشم هاش رو بست و به بوسه اش پاسخ داد
بوسه ای که سرشار از احساسات مختلف بود.
و اون شب سهون متوجه شده بود که مرد عصبی و پرخاشگرش، از درون خیلی شکننده بود.
•••
ووت ⭐ و کامنت 💬 یادتون نره
~ اپ فعلا به صورت نامنظم انجام میشه

as Beautiful as The Moon Where stories live. Discover now