Chapter _5_🌙

335 92 17
                                    

چشم هاش رو به ارومی باز کرد.
دستش رو سمت پاتختی برد و موبایلش رو برداشت.
نگاه به ساعت کرد و چشم هاش از تعجب گشاد شد.
ساعت یک ظهر بود و هنوز اتاق تاریک بود .
سهون چرا بیدارش نکرده بود؟
اصلا خودش کجا بود.
سرش رو چرخوند و اون رو بغل دست خودش خوابیده پیدا کرد.

"سهون"

"سهون"

"اوه سهون؟...نگو که داری نادیده ام میگیری که بد میبینی "

هیچ جوابی از پسر کوچکتر نگرفت.
اخم کمری کرد با نگرانی دستی به صورتش زد
سریع برش داشت.
اون پسر چقدر داغ بود.
دستش رو روی پیشونیش گذاشت.
تب داشت ، عالی شد پارک چانیول گند زدی.

"چیزی نیست آقای پارک..ایشون فقط  خسته ان، با صرف این دارو ها و غذای مقوی زود خوب میشن"

بعد از شنیدن حرف های دکتر نفسی از سر آسودگی کشید.

"خیلی ممنون آقای دکتر "

تشکری کرد و بعد دکتر رو تا دم در همراهی کرد.
بعد از برگشت به اتاق بالای سر سهون ایستاد.
در حالی که داشت موهای خودش رو میکشید :"اخه چرا اینقدر ضعیفی سهون؟ ...چرا لعنتی ؟ "

کمی احساس گناه میکرد.
اون پسرک به خاطر چانیول بود که مریض شده بود.
بهش نزدیک شد و آروم دستی روی گونه ی پسر کشید

"زود خوب شو"



سرد بود و تاریک درست مثل یک قبر.
وحشتناک بود.
آروم به سمت اتاق قدم برداشت.
در اتاق خواب رو که باز کرد چانیول رو در حالی که دست هاش رو روی سرش گذاشت نشسته روی تخت دید.

"هیونگ حالت خو_

بعد از بالا آوردن سر چانیول حرفش تو دهنش موند.
چانیول داشت گریه میکرد.
اما اشک هاش خون بود.
سریع به سمتش دوید

"هیونگ چی شده ...حالت خوبه ؟ هیونگ"

"می‌پرسی چی شده ؟ "

از روی تخت بلند شد .با بلند شدن یک دفعه ای چان سهون شوکه شد و قدمی عقب رفت.

اوه سهون من این جمله رو هزارن بار تکرار کردم که تو زندگی من رو نابود کردی حالا می‌پرسی چی شدههههههه؟؟؟؟"

با تمام توانی که داشت فریاد کشید.
به سمت سهون قدم برمیداشت.
و با هر قدمی که بر می‌داشت سهون یک قدم ازش دورتر میشد.

"هیونگ من...باور کن من کاری نکردم، چیزی دست من نبود ..اگر میدونستم نمی‌ذاشتم"

"دهنت ببند...خسته شدم از بس به دروغ هات گوش دادم، هرزه"

اون قدر عقب رفت که پشتش به دیوار اتاق برخورد کرد.

"هیونگ بسه...د..داری میترسونیم."

as Beautiful as The Moon Where stories live. Discover now