chapter -21-🌙

198 70 30
                                    


"من رامن می‌خوام!"

از پشت تلفن با لحن کیوتی از چانیول در خواست رامن میکرد.
البته بماند که این درخواست بیشتر شبیه یک دستور بود

"باش هون...برگشتنی تو راه واست میگیرم"

در حالی که نگاهی به عکس سهون روی میزش انداخت،پشت خط جواب همسر گرسنه اش رو داد.

"نههه من می‌خوام همونجا بخورمش!"

وقتی صدای سهون رو شنید مطمئن بود که اخم کرده.

"باشه هون یک ساعت دیگه میام دنبالت باهم میریم"

هر چقدر هم که حوصله نداشت و خسته بود در آخر باید تسلیم میشد.
خوشحالی همسرش واسش اولویت داشت.

"مرسی راستی یول خواستی بیای دنبالم واسم یک مافین بگیر."

"سهون همین صبح یک بسته شیرینی رو تموم کردی!"

"اه میگی صبح...می‌دونی از صبح چند ساعت گذشته هاااا؟"

"باشه  یک بسته مافین  میگیرم،به شیرینی خودت."

"وای به جای مسخره کرده من زود کاراتو انجام بده."

"تو واقعا پارک سهونی؟!"

"حالا که اینطوری شد من دوکبوکی هم می‌خوام!"

حس کرد دوست داره سرش رو محکم به میز بکوب.
این چند وقته سهونش حسابی پرخور شده بود.
اگر مرد نبود می‌گفت حتما باردار شده.

"یولل؟"

"بله عزیزم ...باش"

"اینقدر من رو معطل نکن و زود بااااش!!"

سهون با کلافگی داد کشید و بعد گوشی رو سر چانیول قطع کرد.
چانیول با تعجب به موبایلش نگاهی انداخت و بعد شروع به خندیدن کرد.
سهون وقتی حرف غذا میشد اصلا شوخی نداشت.
موبایلش رو روی میز گذاشت و برگشت سراغ پرونده های عقب مونده.
و بعد صدای نوتیف گوشیش توی اتاق پیچید.
و زمانی که به گوشی نگاه کرد مسیجی از طرف سهون واسش اومده بود.

جوجه : هیونگ واسم ماکارون،مافین،شیرکاکائو با بستنی بگیر مرسی

نفس عمیقی کشید و گوشی رو کنار گذاشت.


نیم ساعت بود که توی ترافیک گیر کرده بود‌.
با کلافگی محکم به فرمون کوبید.
معطل شدنش توی ترافیک دلیل عصبانیتش نبود،تنها مشکلش الان سهون بود.
مطمئن بود الان حسابی از دستش دلخور شده.

موبایلش رو برداشت و شماره ی سهون رو گرفت.

=تماس امکان پذیر نمیباشد.=

کلافه شده بود و شروع به فشار دادن فرمون کرد طوری که نوک انگشت هاش کاملا سفید شده بود.

"اه... لعنت،این ترافیک نمی‌خواد باز بشه؟چرا گوشی سهون زنگ نمیخوره؟!"

بار دیگه دکمه ی تماس رو فشار داد.

=تماس...

"فاااک!"

گوشی رو محکم به داشبورد کوبید.
قرار بود چقدر توی این ترافیک لعنتی باشه؟
امروز دنیا دست به دست هم داده بودند تا عصبیش کنن؟!

بلاخره بعد از یک ساعت توی ترافیک موندن به خونه رسیده بود.
وارد خونه شد و خدمه  به سمش اومدن و ادای احترام کردند.

"خوش اوم..."

"سهون کجاست؟"

"ایشون تو اتاق هستند،فکر کنم خوابیده باشن."

سریع از راه پله بالا رفت و زمانی که وارد اتاق خوابشون شد ،تونست جسم مچاله شده ی سهونش رو زیر ملافه های تخت ببینه.
بالا سرش نشست و آروم صداش زد.

"یول؟"


به سهونی نگاه میکرد که با اشتها مشغول خوردن مرغ سوخاری بود.
البته اگر قهر کردن چند ساعت پیشش رو فاکتور بگیریم ،قهر کردنی که چانیول نیم ساعت مشغول منت کشی بود.
این سومین رستورانی بود که اومده بوند‌.
نگاهی به مرغ سوخاری ها انداخت.
اطمینان داشت اگر یکیشون رو بخوره همونجا وسط رستوران میترکه .
اما سهونش؟!...انگار نه انگار
مثل یک جاروبرقی هرچیزی جلوش بود روی توی خودش میکشید و می بلعید.
با این وضعیت امیدوار بود سهونش حالش بد نشه.
سهون تیکه ای به سمتش گرفت .

"یول میخوری؟"

"مرسی هون‌..من سیر شدم."

"واقعا؟! تو که چیزی نخوردی؟!"

•••

(ووت ⭐ و کامنت 💬 یادتون نره )

as Beautiful as The Moon Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang