Chapter _4_🌙

338 93 10
                                    


[جزیره ی فیجی _ساعت 9:10صبح]

این که این زوج به ظاهر خوشبخت ما سر از این اینجا درآورند فقط به لطف یا بهتر بگم اجبار کریس بود.
خب این دو ماه عسل نرفته بودند و کریس حسابی از این بابت ناراحت بود.
به همین خاطر ترتیب این سفر داد.
چانیول در حالی که توی حیاط خصوصی اتاقشون در حال آفتاب گرفتن بود هرزگاهی نگاهی به سهون مینداخت که مشغول شنا کردن و چشمهاش از خوشحالی برق خاصی توش بود.
چانیول ناخودآگاه لبخند ریزی به لبش اومد، اون شبیه بچه هایی شده بود که واسه اولین بار دارن توی آب شنا می‌کنن.
میخواست بلند شه و تنی به آب بزنه که سریع لبخندش رو خورد و اخمی کرد.
چانیول حالت خوبه؟...میخوای بری و با اون هرزه شنا کنی ؟
چشمهاش رو بست که با صدای سهون بازشون کرد:"هیونگ...چرا نمیای شنا کنی...خیلی خوبه"

"صدات رو مخم ...کمتر سر و صدا کن می‌خوام استراحت کنم،یاد نگرفتی وقتی بزرگ تر ها می‌خوان بخوابن بچه ها نباید مزاحم خوابشون بشن؟؟"

"هیونگ منظورت از بچه منم؟"

"میدونستم هرزه ای اما نمی‌دونستم عقل  تو سرت نیست
به جز من و تو کسی اینجا هست؟! "

"نه ...من بچه نیستم ...22سالمه"

"خب چیکار کنم ?منم 24سالمه ...از این لحظه به بعد می‌خوام فقط سکوت باشه...کافیه یه کلمه ی دیگه بشنوم."

میخواست دهنش رو باز کنه و بگه چشم که سریع جلوی دهنش رو گرفت و با چشمهای که از ترس درشت شده بودن سرش رو به تایید تکون داد.
چانیول به سختی تونست با این حرکت خنده اش روبخوره و چشم هاش رو ببنده.
سهون22سالش بود ؟ اون تازه متوجه شده که اون پسر فقط دو سال ازش کوچیکتره.
چه زوج خوشبختی ...کسی که حتی سن همسرش رو نمیدونه
بهتر از این هم مگه داریم ؟

[جزیره ی فیجی ...رستوران هتل ]

یک شب رویایی
یک میز مخصوص مجلل به همراه پادشاه و ملکه ای قلابی.
در نگاه اول یک شام عاشقانه به نظر می‌رسید.
اما خب یه جمله ای هست که میگفت:«یک کتاب رو از روی جلدش قضاوت نکن.»
چه زمانی بهتر از الان برای به کار بردن این جمله ؟ اگر از سهون می‌پرسیدن می‌گفت هیچ کجا.
بیش از یک ساعت بوداونجا نشسته بودن اما حتی یک کلمه هم بینشون رد و بدل نشده بود.
نگاهی به چانیول انداخت که با گوشیش ور میرفت.
برای لحظه ای شک کرد که اصلا یادش که سهون نامی هم توی اون مکان وجود داره؟
قصد داشت سر صحبت رو باز کنه اما از طرفی از عصبانیت چانیول میترسید.
صبرش لبریز شده و دیگه طاقت اون سکوت کسل آور رو نداشت دلش رو به دریا زد .

"هیونگ شام چطور بود ؟ دوستش داشتی ؟"

با لبخندی که تا بنا گوش زده پرسید.
خب جوابش چی بود؟
چانیول بدون بلند کردن سرش...اون رو به تایید تکون داد

"هیونگ خب منم اینجام...حداقل کمتر با گوشیت ور برو."

اینقدر که دیگه از نادیده گرفته شدنش عصبی شده بود بدون در نظر گرفتن اینکه چه کلماتی داره از دهنش بیرون میزنه صحبت کرد.
اما وقتی که چانیول سرش رو بلند کرد و با چشمهای عصبی و اخم پر رنگی که داشت،زل زد به چشم هاش ، همون لحظه حرفی که زده بود پس گرفت و توی ذهنش به خودش هزار بار لعنت فرستاد که چرا همچین حرفی زده.

as Beautiful as The Moon Onde histórias criam vida. Descubra agora