نور آفتاب به پلک های بسته اش برخورد کرد.
به آرومی چشم هاش رو باز کرد و بعد از چند ثانیه که چشم هاش به نور خورشیدی که از پنجره به اتاق میتابید عادت کرد، به موقعیتش نگاه کرد.
تمام اتفاق های شب گذشته مثل یک فیلم کوتاه از جلوی چشم هاش رد شد.
وقتی یادش افتاد که چانیول عضوش رو از توش درنیاورده بود،با کلافگی نفس عمیقی کشید.
شوهرش چرا باید همیشه سخت باشه؟هیونگ؟... چانیول هیونگ؟
با صدا زدنش توسط سهون از خواب نازش بیدار شد و بهش نگاهی انداخت.
"صبح بخیر هیونگ."
وقتی که اخم های درهمش رو دید متوجه شد که پسر اذیت شده،ازش خارج شد.
چتری هایی که مانع از دیدن چشم های خوشگلش بود رو کنار زد و با لبخند جوابش رو داد."صبح بخیر هونی"
برای چند لحظه بهم خیره شدند.
"سهون من...من متاسفم."
و چان کسی بود که صحبت رو شروع کرد.
دست سهون رو گرفت و روی سینه اش گذاشت.
"من خودخواه بودم...اذیتت میکردم و به احساساتت اهمیتی نمیدادم... متاسفم."
احساساتی شده بود و نتیجه اش سر خوردن اشک هاش روی صورتش بود.
و برای سهون باز این صحنه مبهم بود.
به این فکر میکرد اگر هزاران بار هم گریه ی چانیول رو ببینه باز براش غیر قابل هضم و درد اوره.
آروم دستش رو گونه ی چانیول گذاشت و نوازشش کرد :هیونگ من هیچ وقت از کینه ای به دل نگرفتم که الان بخوام ببخشمت...من حالم خوبه و الان ...الان خوشحالم.چانیول با شنیدن حرف های سهون به اون چیزی که ته دل میخواست نرسید.
"بعد از این همه بلایی که سرت آوردم حالا میگی خوبم؟"
دلش میخواست سهون چیز دیگه ای بگه .
میخواست سرش داد بکشه
بهش توهین کنه
تا از عذاب وجدانش کم کنه ...میخواست خودش رو مجازات کنه.
اما چیز هایی که سهون گفت برعکس خواسته اش بود و همین باعث شد که برای لحظه ای کنترلش رو از دست بده و صداش رو بلند کنه.
و همین صدای بلند،پسر کوچکتر رو ترسوند و اون از ترس سرش رو پایین انداخت.
چانیول دستش رو زیر چونه ی پسر گذاشت و سرش رو بالا آورد : "ببخشید نمیخواستم سرت داد بکشم فقط از دست خودم عصبانی بودم."هون لبخندی زد و گونه ی چانیول رو بوسید.
و چانیول خب باید میگفت که از این واکنش شگفت زده شد.
انتظار همچین چیزی رو نداشت .
بعد از چند ماه تازه داشت متوجه میشد که پسری که باهاش ازدواج کرده باطنش هم مثل ظاهرش زیباست و قلبی بی کینه داره.
صورتش رو جلو برد و لبش رو لب سهون کوبید و بوسیدش.
وقتی که اکسیژن کمی به ریه اشون رسید سهون کسی بود که بوسه رو شکست و با حرص شروع به بلعیدن هوا کرد.
چان با دیدن چهره ی بامزه ی سهون که به رنگ قرمز میزد لبخندی زد و کوتاه لبش رو بوسید."هون کنارم بمون تا یاد بگیرم عاشقت بشم."
این کلمات اسباب پریشونی رو توی دل سهون فراهم کردن.
پریشونی که باعث بانیش نبرد بین مغز و قلبش بود.
مغزی که بهش هشدار میداد که به حرف های چانیول اعتماد نکنه و اون مثل دفعه های قبل بهت ضربه میزنه و قلبی که داشت بهش میگفت که اون داره واقعیت رو بهش میگه و صداقت رو میشه از چشم هاش هم تشخیص داد.
خب
اون اوه سهون بود.
پسری که همیشه به حرف قلبش گوش میداد.
افکار بدش رو کنار زد و تصمیم گرفت اعتماد کنه."هون..؟"
با صدای چانیول افکارش در هم شکست.
و جمله ای رو گفت که مدتها توی قلبش خاک میخورد." هیونگ من کنارت میمونم...برای همیشه"
•
" هونی آماده ای؟"
چانیول در حالی که مشغول بستن چمدون بود،سهون رو مخاطب حرفهاش قرار داد.
"بله هیونگ."
همین که خواستن از در بیرون برند ...
"یه چیزی رو جا گذاشتیم..."
چانیول با عجله سمت اتاق خواب رفت و کتش رو از روی تخت برداشت و زمانی که برگشت اون رو دور بدن سهون انداخت.
"توی هواپیما...هودی و آغوش من برای گرم کردنت کافی نیست این رو هم باید بپوشی."
چانیول با این حرفهای دلبرانه اش فکر سهونی رو نمیکرد که از شدت خجالت کل صورتش قرمز شده بود.
چند ساعت بعد در حالی که دست های هم رو گرفته بودند راهی مسیر فرودگاه شدند تا از کشوری که باعث رقم خوردن این اتفاق زیبا بود خارج بشن.
•••
(ووت ⭐ و کامنت 💬 یادتون نره)
ESTÁS LEYENDO
as Beautiful as The Moon
Fanfic«آپ متوقف شده» ادیت بوک ترجمه شده ی درد-pain ◾name: as beautiful as the Moon_به زیبایی ماه◾ Couple:چانهون-نامجین-کریسهو genre:-عاشقانه-کمی انگست- اسمات-روزمره -امپرگ ____ از ازدواج های اجباری و مسخره ای ک واسه بهتر شدن روابط های کاری و صرفا فقط برا...