chapter -22-🌙

178 74 34
                                    

صبح روز بعد سهون با سر درد و معده درد شدیدی از خواب بیدار شد.عرق سرد روی پیشونیش می‌چکید.
مثل یک جنین توی خودش جمع شد و بعد شروع به تکون دادن خودش کرد.
چانیول با تکون خوردن بیش از حد تخت و دیدن سهونی که دیگه توی بغلش نبود سرش رو برگردوند.
سهون با دیدن چانیول از تکون دادن بیش از حد بدنش دست کشید و لبخندی بهش زد.
چانیول هم قبل از از اینکه بلند بشه لب های همسرش رو بوسید اما سهون به جای جواب بوسه،چانیول رو به عقب هل داد و به سمت دستشویی دوید و تمام محتویات معده اش رو بالا آورد.
چانیول که با دیدن دویدن یک دفعه ای سهون گیج شدم و دنبالش رفت.
بالا سرش ایستاد و کمرش رو ماساژ داد.
ای میشد بگه نشونه ی جالبی برای پدر شدن اما خب همسرش یک مرد بود.

"اشکال نداره عزیزم!"

با انگشتش اشک های جمع شده ی توی چشم سهونش رو پاک کرد.

به سمت آشپزخونه داشتند می‌رفتند که چانیول با حرف سهون از حرکت ایستاد.

"هیونگ تا بری دوش بگیری من صبحونه رو اماده میکنم"

با ناباوری به سمت سهون برگشت.
رنگ به رو نداشت و به فکر درست کردن صبحانه بود؟!
این پسر دیوونه بود؟

"من امروز نمیرم شرکت...باید ببرمت دکتر"

قبل از اینکه فرصت اعتراض کردن به پسرک بده سریع اون رو شبیه یک کیسه برنج روی شونه اش گذاشتش و پله های پایین اومده رو برگشت. .

"اجوما!...تا برگشتیم صبحانه روی میز باشه."

"چشم "

بوی بیمارستان
چیزی که سهون از همه چیز توی دنیا بیشتر ازش تنفر داره.
تنها خاطره ای که از این بود داره درد و مرگ.
و چانیول
البته اگر میشد اسمش رو پارک چانیول گذاشت.
اون روز کاملا شلخته به نظر می‌رسید و موهای همیشه زل زده و مرتبش حالا توی صورتش ریخته بودن.
دست سهون رو محکم توی دستش فشار داد.
دلیل این کار برای اطمینان دادن بهش بود یا فرار نکردن سهون رو فقط خودش میدونست.
بلاخره ‌ نوبت خودشون شده بود و با کشیدن سهون اون رو به سمت اتاق دکتر برد.

"سهونا چیزی نیست! یه چکاب تا از سلامتت مطمئن بشیم خوب؟"

سهون سرش رو تکون داد و با عجز دنبال شوهرش راه افتاد.

"لطفاً روی تخت دراز بکشیدید!"

سهون نگاهی به چانیول انداخت با عجز به سمت تخت رفت و روش دراز کشید.
بعد از لمس شدن شکمش توسط دستهای دکتر بدنش لرز خفیفی رفت.

"آقای پارک همسر شما مسوم شدن."

چانیول به سمت سهون ‌رفت و پیشونیش رو بوسید.
دکتر هم با نوشتن نسخه ای اون رو به چانیول داد.

"داروخانه طبقه ی پایین هنوز افتتاح نشده باید توی شهر داروهارو بگیرید."

چانیول سرش رو تکون داد.
"خیلی ممنون آقای دکتر"

روش رو برگردوند و به سهونش نگاه کرد"از چهار تا فروشگاهی که دیشب رفتیم شکایت میکنم!"

سهون با تعجب به شوهرش نگاه کرد اولش فکر کرد داره باهاش شوخی میکنه اما زمانی که که اخم جدیش رو دید گفت"یول! تقصیر اون ها چیه من خودم پرخوری کردم!"

"اما-

"یول!"

"اه...باشه"

وقتی که به اتاقشون رسیدند چانیول داد زد"دیگه خبری از شیرینی نیست!"

سهون با ناباوری به شوهرش نگاه کرد و روی تخت نشست.

"یا غذای تند و بستنی و ماکارون و چیپس و هر کوفت و زهرمار دیگه ای...خبر از این ها نیست!"

سهون به چانیولی نگاه میکرد که مشغول لب تاپش بود و باز هم داشت و امر و نهی میکرد.

"شنیدی چی گفتم پارک سهون؟"

سهون با اخم و لب های غنچه شده و دست های به سینه با حرص به شوهرش نگاه میکرد.
یک بارکی می‌گفت نفس هم نکشه دیگه!
هر چیزی که الان واسش ممنوع کرده بود سهون عاشقشون بود.
اینقدر حرصش گرفته بود که چیزی نمونده بود تا گریه کردنش.
دندون هاش رو با حرص روی هم فشار داد و از اتاق بیرون رفت و در اتاق رو محکم به هم کوبید.
بعد از رفتنش چانیول با لبخندی به جای خالیش نگاهی انداخت.
این که همه این ها رو دوست داشت درست اما سلامتش مهم تر بود.

•••
(ووت ⭐ و کامنت 💬 یادتون نره 👋🏻)

as Beautiful as The Moon Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang