" روی چمن ها نشستم و از باد ملایمی که بین موهای طلایی بلندم میپیچید لذت بردم...خورشید درست در مرکز آسمان به زیبایی میدرخشید و تمام تاریکی های شهر از بین می برد لبخند نیمه جونی روی لب هام شکل گرفت...روی چمن ها دراز کشیدم و اجازه دادم خورشید با مهربونی صورتم نور باران کن...عرق لذت بودم و از هوای پاک و گرمایی شیرین خورشید و سکوت دلفریب لذت می بردم که با افتادن سایه سیاهی روم و شنیدن صدای خنده های زشتی، تمام حس های خوبم یک بار از بین رفت...لب هام محکم روی هم فشردم...چشم هام فوری بستم تا نگاه های پر از تمسخره آدم های بی رحم اطرافم نبینم.
_ آخه بدبخت چطوری روت میشه با این صورت زشت زیر نور خورشید بخوابی.
صدای زشتش توی گوشم پیچید...امروز تصمیم گرفته بودم که فقط بخندم...میخواستم امروز شجاع باشم و گریه نکنم ولی یا گریه نکردن زیادی سخت بود یا من زیادی ضعیف بودم...با اولین اشک که از گوشه چشم روی گونهام ریخت صدایی خنده هاشون بیشتر شد.
_ گریه نکن وقتی گریه میکنی زشت تر میشی ما همین جوری هم به سختی تحملت میکنیم...
بعد از حرف رابرت صدای خندهاشون اوج گرفت طاقت نیاوردم و بلند شدم دامن بلندم توی دستم گرفت و به سمت خونه دوییدم...همین که به خونهی بزرگ اقای چارلز رسیدم فوری به سمت اتاقم دویدم و روی تخت کهنه، خودم پرت کردم.
خدایا من که نخواستم زشت باشم...من که زشت بودن انتخاب نکردم پس چرا من باید تاوان کار تو رو پس بدم؟
تو منو زشت افریدی پس وقتی منو به خاطر صورت زشتم مسخره میکنن تو باید اشک بریزی، نه من. "
قلم روی میز انداخت و دفترش بست...از پشت میز مطالعه بلند شد و به سمت تراس رفت...هوا ابری بود و انگار سئول آماده پذیرایی از باران میشد...وارد تراس شد و نردهای سرد گرفت...نفس عمیقی توی هوای سرد کشید... طبیعت هم مثل دلش آشفته و پریشون بود...اولین روز فصل تابستان واقعا برای باران باریدن مناسب بود؟ قطعا نه...حتما طبیعت هم سردرگم بود.
_ روز خوش.
با صدای پسر عمهاش توجهش به پسری که سوار ماشینش میشد و براش دست تکون میداد، جلب شد...بدون هیچ واکنشی فقط بهش نگاه کرد...دور شدن ماشینش که دید زیر لب با گفتن آدم احمق وارد اتاقش شد.
~~~~~
سلام😁
من با یه فیک جدید در خدمتتون هستم😄
نباید یه فیک جدید شروع میکردم وقتی سه تا فیک در حال آپ داشتم ولی نشد که آپ نکنم😐 خلاصه گول شیطون خوردم و مقدمه فیک جدید آپ کردم😐😁 اگه بیست تا ریدر فعال پیدا کنم پارت اول هم آپ میکنم😄
YOU ARE READING
sin
Fanfiction( کاپل فیک: کوکجین) تمام عمرم قلم به دست نوشتم و نوشتم. تمام برگه های سفیدی که میدیدم با قلم سیاه کردم...از پیرمرد عبوس و فقیر عاشق تا دختر زشت و شیرین...از همه نوشتم، ناخدای کشتی زندگی، اهالی داستان هام شدم و با قلمم کشتی رو هدایت کردم...ولی وقتی...