با داغ شدن یهویی بدنش، با چشم های بسته و غرق در خواب، ملافه رو از روی خودش کنار زد و اجازه داد تا نسیم خنک صبح اولین هفتهی تابستان، پوست بدنش به آرومی لمس کنه، لذت عجیبی به خاطر همین لمس سادهی باد توی وجودش پخش شد اما وقتی که دستی دور کمرش حلقه شد و جسمی گرم که گرماش به هیچ وجه براش آزار دهنده نبود، از پشت بهش چسبید لبخند بزرگی روی صورتش شکل گرفت با تصور این که یورا کنارش خوابید و این طوری محکم بغلش کرد با صدای خواب آلودش گفت:
_ پرنسس من، بازم خوابش نبرد و اومد کنار داداش بخوابه؟جسمی که توی بغلش بود محکم تر از قبل به خودش فشار داد با فرو بردن سرش توی گردنش، بوی زیبا و شیرین تنش وارد ریه هاش کرد تا حال سابق نداشت بعد از خوابیدن با کسی، همچین بوی حس کن، لبخندی زد و بوسهی خیسی روی گردن کسی که توی آغوشش بود زد و با صدای دورگه شدش، درسته کنار گوش صاحب بوی خوش زمزمه کرد.
_ بوی بهشت میدی، اسم لوسیون بدنت چیه؟با بوسهی خیسی که روی گردنش نشست کمی شوک شد و حسی مثل یه نسیم سرد یهویی، توی بدنش پیچید، با فکر این که یورا هیچ وقت تا حال گردنش نبوسیده و اصلا همچین بوسهی شهوت برانگیزی از طرف یورا بعید و غیر ممکن هست به شک افتاد. اما مگه کسی دیگی هم به جز یورا میدونست به اتاقش بیاد و توی خواب بغلش کنه؟
با پیچیدن صدای مردانه و کلفتی توی گوش هاش، فوری روی تخت نشست، با چشم های گرد شد چند ثانیه به مقابلش خیره شد...یعنی مردی که بغلش کرده بود کی بود؟
وحشت و شوکش وقتی بیشتر شد که نگاهش به بالا تنهی برهنش افتاد، دست هاش روی سینه های تختش گذاشت و نفسش توی سینهاش حبس کرد، چه اتفاقی افتاده بود؟ چه بلایی سرش اومده بود؟ چرا هر چقدر هم که به ذهنش فشار میآورد بازم نمیتونست اتفاقات دیشب به خاطر بیاره._ کجا رفتی؟ من میخواستم بازم بوت کنم، زود بیا تو بغلم بیبی.
صدای که میشنید خیلی براش آشنا بود اما به قدری شوک و ترسیده بود که حتی قادر به تشخیص اون صدا هم نبود.
باید میفهمید که در اطرافش چه خبره و اصلا چه بلایی سرش اومده؛ پس ترس کنار گذاشت و به سمت عقب برگشت با دیدن جونگکوکی که لخت روی تختش دراز کشید نفس حبس شدش بیرون فرستاد اما چیزی از شوک بودنش کم نشد، این مرد توی اتاقش و روی تختش، وقتی هر دوتاشون تقریبا لخت بودند دقیقا چی کار میکرد؟جونگکوک دستش روی تخت به قصد پیدا کردن فردی که بوی بهشت میداد کشید با نیافتن کسی، اخمی کرد و بدون باز کردن چشم هاش، با لحن تقریبا عصبی گفت:
_ هی هرزه کجا رفتی؟ بهت پول میدم تا بهم سرویس بدی و تا موقعی که من نگفتم کارت تموم شده نمیتونی بری؛ زود پیشم برگرد.همین حرف جونگکوک کافی بود تا حرص توی رگ هاش تزریق بشه و لب زیرش از روی حرص محکم گاز بگیره، به خوبی تشخیص داده بود که جونگکوک توی عالم رویا، اون با هرزه های که هر شب باهاشون میخوابید اشتباه گرفته اما این چیزی از حرصش کم نمیکرد، پاش به سمت جونگکوک دراز کرد و بعد از تکیه دادن کف پاش به شکم جونگکوک، با تمام قدرتش از روی تخت به زمین پرتش کرد که به دنباله همین کارش، جونگکوک با شتاب روی زمین افتاد و شوک و ترسیده از خواب پرید، با نگاه متعجب به اطراف نگاه کرد.
YOU ARE READING
sin
Fanfiction( کاپل فیک: کوکجین) تمام عمرم قلم به دست نوشتم و نوشتم. تمام برگه های سفیدی که میدیدم با قلم سیاه کردم...از پیرمرد عبوس و فقیر عاشق تا دختر زشت و شیرین...از همه نوشتم، ناخدای کشتی زندگی، اهالی داستان هام شدم و با قلمم کشتی رو هدایت کردم...ولی وقتی...