Is this really friendship?

209 62 30
                                    

  آیا این واقعا دوستی است؟



تخت مرتب کرد لباس هاش با لباس های ساده و مرتبی عوض کرد و روی زمین نشست دفتری که با نوشتن روی برگه هاش خودش خالی می‌کرد از توی ساکش خارج کرد خودکاری که جوهرش به مرز پایان نزدیک بود هم برداشت مشغول نوشتن شد.
 
گاهی وقت های توی زندگی هست که نمی‌دونی باید چی کار کنی؟ نمی‌دونی به کدوم سمت بری؟ و نمی‌دونی که مسیری پیش روت به کجا می‌رسه...زندگی پر از سوال های بی جواب و ندونستن هاست و من الان در بی جواب ترین لحظه های زندگیم هستم نمی‌دونم باید چی کار کنم و نمی‌دونم در آینده چی اتفاقی می افته...همین ندونستن ها حسابی آشفته‌ام کرده...خانواده‌ام و دوست هام و آینده‌ام و خوشبختی و رویاهام توی یک چشم بهم زنی ازم میلیون ها کیلومتر دور شدن...تنها میان کلی نامعلوم ها موندم...از تنهایی نمی‌ترسم اما اذیت چرا، تنهایی اذیتم می‌کنه توی همچین شرایطی که با بدشانسی و شاید کمی بی عقلی توش گرفتار شدم تنها موندم می‌خوام به هر چیزی که به سمتم میاد برای نجات پیدا کردن چنگ بزنم اما...

خودکار کمی از برگه سفید دفتر فاصله داد نگاهش به سمت جونگکوک که روی تخت رو به روش خوابیده بود داد و کمی در سکوت نگاهش کرد.

اما تنها راهی که برای فرار از تنهایی دارم فقط به جونگکوک ختم میشه به پسر آشنایی که از هر غریبه‌ای بهم غریبه تر بوده...می‌تونم به این راه وارد بشم؟ می‌تونم ترس از تنهایی رو کنار جونگکوک از بین ببرم؟ یا قرار با نزدیک شدن بهش تنهاتر از هر موقعی بشم؟
حس عجیبی درونم بهم هشدار میده که نباید به جونگکوک نزدیک بشم تنهایی و ترس وحشتناکش خیلی بهتر از نزدیکی به جونگکوکه...اما و هزار امایی دیگر باعث میشه بین سردرگمی ها مثل یک احمق دست و پا بزنم...

با تکون خوردن جونگکوک، خودکار بین دفتر گذاشت و دفتر روی میز کوچک کنار تخت رها کرد...پاهاش توی شکمش جمع کرد و حرکات جونگکوک تعقیب کرد...چشم هاش باز کرد تمام شب رو با کابوس های که عذابش می‌دادن سپری کرده بود و خستگی زیادی توی تنش نشسته بود...خسته بود و عذاب وجدان داشت از آینده می‌ترسید و حالش از خودش بهم می‌خورد...کار یومیونگ ضربه جدی و بدی رو به روحش زده بود‌.

_ بیدار شدی؟

روی تخت نشست دست هاش روی سرش کشید و به سمت جین برگشت.

_ ساعت چنده؟

_ شش صبح...خورشید طلوع کرده ولی هوا تاریکه.

از تخت پایین رفت ساک خودش برداشت تیشرت نازکی رو ازش خارج کرد...جین بی حوصله نگاهش می‌کرد برنامه‌ی برای امروزش نداشت و همین کلافه‌اش کرده بود این پسر عادت داشت قبل از بیدار شدن از خواب، از کارهای که قرار بود در طول روز انجام بده خبر دار باشه اما الان بیکار و بی خبر از همه جا بود... جونگکوک لباسی که بر تن داشت دراورد و روی زمین انداخت تیشرت تمیز به تن کرد و بعد از انداختن لباس دیشب توی ساک، اون گوشه تخت گذاشت...نگاهی به جین کرد، مثل اون روی زمین نشست و به تختش تکیه داد.

 sinWhere stories live. Discover now