فصل: حسادت
قسمت چهارم: نقاب
نفسش با حرص بیرون داد، راه پیش گرفت و شروع به قدم زدن کرد و امیدوار بود جونگکوک دنبالش نیاد تا بتونه با قدم زدن کمی فکرش آزاد کنه اما با قرار گرفتن جونگکوک کنارش، سرش رو به تاسف تکون داد و خندید.
جونگکوک با تعجب بهش نگاه کرد و گفت:
_ چته؟مدتی سکوت کرد و بعد به قصد جواب دادن لب هاش از هم فاصله داد.
_ میخواستم با قدم زدن کمی فکرم آزاد کنم که با حضورت فکر نکنم به خواستم برسم._ میخوای من برم تا راحت باشی؟
در حالی که باهام هم قدم بودند به سمتش برگشت به نیمه رخ جذابش نگاه کرد و گفت:
_ اگه بگم آره واقعا میری؟مثل جین دست هاش توی شلوارک سفیدش فرو برد و بدون نگاه کردن بهش جوابش داد.
_ نه چون خودم دلم میخواد قدم بزنم پس در مقابل خواسته تو و خودم، صد در صد خواسته خودم مهم تره.
جین حرفی در واکنش به حرفش نزد و هر دو تا مدتی در سکوت کنار هم در هوای آزاد قدم زدن و به افکار کاملا متفاوتی فکر کردن.
نسیم خیلی خنگی که میورزید پوست صورتش به لطافت لمس میکرد اما در از بین بردن افکارش بی ثمر بود طوری فکرش به کارش و آینده نامعلومش و از همه بیشتر به پسری که امروز باهاش آشنا شده بود مشغول بود که متوجه نگاه سنگین جونگکوک نمیشد.
چند دقیقهی در سکوت به نیمه رخ جین خیر شده بود به نیمه رخ پسری که از همون اول بهش حسادت میکرد به چهره زیباش به اخلاق خوب و دوست داشتنیش و به هوش زیاد و شخصیت جالب و خوبش، کلان به همه چیزش حسادت میکرد، نگاه میکرد و مثل همیشه سعی داشت زیبایی نفس گیرش انکار کنه با این که بیست و چهار سالش بود اما هنوز هم همون پسر نوجوان سیزده سالی بود که به خاطر جذابیت بیش از حد پسر دایش عشق کودکی و اولش از دست داده بود.
با یادآوری خاطراتش اخمی روی صورت ایجاد شد لب زیرش گاز گرفت و جلوی جین ایستاد، جین که کاملا غرق فکر بود به جونگکوک برخورد کرد و با درد گرفتن سرش که به سر جونگکوک برخورد کرده بود، با عصبانیت نگاهش کرد._ چیه؟
_ خیلی زشتی.
برای یه لحظه رنگ نگاهش عوض شد و با شوک به مردمک های چشم های جونگکوک خیر شد.
_ شوخیت گرفته؟ یا کوری؟
پلک هاش روی هم گذاشت و نفس عمیقی کشید.
_ هیچ کدوم.
_ جونگکوک کی میخوای نفرتی بی موردی که بهم داری تموم کنی؟ مگه من خواستم دوست دخترت عاشقم بشه؟ مگه منو کلی عذاب ندادی؟
با صدای همیشه آرومش گفت و منتظر به جونگکوک همچنان خیر ماند.
چشم هاش باز کرد دوباره توی چشم های پاک جین خیر شد و گفت:
_ ازت متنفر نیستم.
YOU ARE READING
sin
Fanfiction( کاپل فیک: کوکجین) تمام عمرم قلم به دست نوشتم و نوشتم. تمام برگه های سفیدی که میدیدم با قلم سیاه کردم...از پیرمرد عبوس و فقیر عاشق تا دختر زشت و شیرین...از همه نوشتم، ناخدای کشتی زندگی، اهالی داستان هام شدم و با قلمم کشتی رو هدایت کردم...ولی وقتی...