فصل دوم: سربازی
قسمت پنجم: فراربا افتادن نور خورشید روی چشم هاش اخمی کرد و به سمت دیگه چرخید اما بازم این نور خورشید بود که چشم هاش نوازش میکرد و خواب ازشون میگرفت، با همون اخم پلک هاش بالا داد و روی تخت نشست دستی روی صورتش کشید و خمیازه بلندی کرد.
_ بیدار شدی؟
چند دقیقه بود که بیدار شده بود و بعد از شستن دست و صورتش به سمت خوابگاه رفته بود تا هم خودش آماده بشه و هم لباس های جونگکوک براش بیاره تا هر دوتا سریعی تر آماده شد و به صبحانه میرسیدند.
لباس هاش از روی تخت برداشت و به دستش داد.
_ پاشو سریع آماده شو، باید برای صبحانه بریم.
بدون حرف نگاه کوتاهی انداخت به جینی که مشغول بستن دکمه های یونیفرم بود و بعد از جاش بلند شد لباس های درمانگاه با لباس های فرمش عوض کرد و به سمت سرویس بهداشتی تو اتاق رفت بعد از انجام کارهاش به همراه جین به سمت سالن غذا خوری قدم برداشتند.
وعده صبحانه که فقط شامل یک عدد تخم مرغ آب پز با یک لیوان شیر بود گرفت و رو به روی جین نشست.
یومیونگ و هاجون هم بلافاصله بهشون اضافه شدند تا در کنار هم وعده صبحانه رو سپری کنند.
_ واقعا اینم شد صبحانه
جین سرش به تاسف تکون داد و رو به هاجون گفت:
_ برو ممنون باشه که بازم این میدن از وقتی که تنبیه شدم و هیچی نخوردم الان بیشتر ارزش یه تخم مرغ و شیر میدونم.یومیونگ کمی از شیر نوشید و با طعنه خطاب به جین گفت:
_ پس برات درس عبرت شده که دیگه قلدری نکنی؟این پسر از دیشب بدجوری رو مخش رفته بود، دلیل این حرف های عجیبش نمیدونست و در اصل براش مهم نبود که دلیل حرف هاش و طعنه هاش چی میتونه باشه به هر حال درسته که دوباره دعوای بدی رو با جونگگوک شروع کرده بود ولی این موضوع یه چیز خصوصی بین خودش و جونگکوک بود که به کسی ربطی نداشت از طرف دیگه به جز یومیونگ، هاجون و بقیه سربازان هم شاهد هر دو تا دعواش با جونگکوک بودند ولی کسی از اونا مثل یومیونگ بهش لقب قلدر نداد و اصلا درباری این موضوع حرفی نزده بودند.
خواست برای آخرین بار طوری جواب یومیونگ بده که دیگه جرئت به کار گرفتن کلمه قلدر نداشته باشه که با عطسه های پشت سر هم جونگکوک، حواسش پرت اون شد.
_ سرما خوردی؟
دستش به سمت پیشونی جونگکوک دراز کرد و دمای بدنش چک کرد با حس داغ شدن زیر دستش فوری به سرما خوردن جونگکوک پی برد البته اگه بعد از سپری کردن چند ساعت طولانی توی مکانی سردی چون سردخونه گوشت، یکیشون مریض نمیشد باید تعجب میکرد.
_ تب داری باید امروز استراحت کنی از مافوق برات مرخصی میگیرم.
هاجون پوزخندی زد و گفت:
_ جین الکی خودت خسته نکن اون حرمزاده روانی عمرا به کسی مرخصی بده فرقی نداره مریض باشی یا سالم در هر صورت خبری از مرخصی تو دوره آموزش نیست.
YOU ARE READING
sin
Fanfiction( کاپل فیک: کوکجین) تمام عمرم قلم به دست نوشتم و نوشتم. تمام برگه های سفیدی که میدیدم با قلم سیاه کردم...از پیرمرد عبوس و فقیر عاشق تا دختر زشت و شیرین...از همه نوشتم، ناخدای کشتی زندگی، اهالی داستان هام شدم و با قلمم کشتی رو هدایت کردم...ولی وقتی...