فصل اول: حسادت.
بخش دوم: حسودفوری وارد اتاق کارش شد و در بست...شماره فرد مورد نظرش گرفت و گوشی کنار گوشش نگه داشت...بعد چند تا بوق، صدای مرد جوان به گوشش رسید و فوری گفت:
_ جین شی من جیهوپم._ اوه بله جیهوپ شی با من کاری داشتی؟ اتفاقی برای جونگکوک افتاده؟
به سمت میز کارش حرکت کرد.
_ نه راستش زنگ زدم تا بگم، امروز دوستت یونگی، اینجا اومده بود و با جونگکوک درگیر شدند.پشت میز کارش نشست و گوشی رو به دست دیگش داد، به صدای نگران جین گوش داد.
_ چه اتفاقی افتاده؟ حال هر دوتاشون خوبه؟
_ نگران نباشید حال هر دوتاشون خوبه، فقط صورت جونگکوک کبود شد و به خاطر همین میخواد از یونگی شکایت کنه.
برای چند ثانیه صدای از پشت خط نشنید برای همین خودش به حرف اومد و گفت:
_ جین شی هستید؟_ بله هستم، مرسی که خبر دادید، خودم حلش میکنم، روز خوش.
_ روز خوش.
تماس که قطع کرد، گوشی روی میز گذاشت و پروژهای که باید روش کار میکرد از روی میز برداشت اما چون مدام فکرش درگیر نگاه یونگی که لحظه اخر رفتنش بهش انداخته بود، میشد، کلافه پرونده روی میز گذاشت و به صندلیش تکیه داد. یک سالی میشد که روی یونگی، دوست مشترک جونگکوک و پسر دائی اون جین کراش داشت ولی چون شرایط طوری بود که نمیتونست به راحتی به یونگی بگه که روش کراش، و مجبور بود حسش نسبت بهش توی توی قلبش دفن کنه...هر روز که میگذشت در نتیجه سرکوب کردن حسش، بیشتر درگیر عشقش به یونگی میشد. با باز شدن در و ورود دوست و همکارش جیمین، افکارش پس زد و به دوستش که مثل همیشه قطعا برای حرف زدن درباری مسائل مختلف اومده بود، خیر شد.
~~~~~~~~~~
مقداری از غذا رو وارد دهانش کرد و به خوبی جویید در حالی که نگاهش به کبودی روی صورت پسرش بود، بعد قورت دادن غذا، گفت:
_ پس صورتت به میز خورده، مطمئن باشم که دعوا نکردی؟جونگکوک مقداری آب نوشید و جواب پدرش داد.
_ بله مطمئن باش آپا.
یورا کوچکترین عضو خانواده که با اخم مشغول غذا خوردن و لذت بردن از غذاهای فراوان و لذیذی بود که مادرش به خاطر حضور جونگکوک آماده کرده بود، با اخم با نمکی رو به مادرش گفت:
_ این اصلاً انصاف نیست چرا ما هر وقت که اوپا میاد، فقط غذاهای خوشمزه داریم.خانوم جئون چشم غرهای به دخترش رفت.
_ بچه ما که هر روز شکر خدا غذای خوشمزه داریم، زیاد حرف نزن و غذات بخور.
چایستیک هاش توی دهانش فرو کرد و با تخسی گفت:
_ خیر فقط شب های که اوپا میاد تو کلی غذای خوب اماده میکنی.
YOU ARE READING
sin
Fanfiction( کاپل فیک: کوکجین) تمام عمرم قلم به دست نوشتم و نوشتم. تمام برگه های سفیدی که میدیدم با قلم سیاه کردم...از پیرمرد عبوس و فقیر عاشق تا دختر زشت و شیرین...از همه نوشتم، ناخدای کشتی زندگی، اهالی داستان هام شدم و با قلمم کشتی رو هدایت کردم...ولی وقتی...