Trouble in my life

543 96 101
                                    

فصل اول: حسادت
*بخش اول: دردسر زندگیم*

  لیوان مشروب سر کشید و به دختر خوشگلی که بهش زل زده بود، چشمکی زد که صدای دوستش از کنارش شنید.

_ اوه پسر داری مخ میزنی؟

به سمت دوستش برگشت و نیشخندی زد.

_ به نظرت من احتیاج به مخ زنی دارم؟ همین که طرف منو می بینه مخش زده میشه.

جیهوپ با صدای بلند خندید و روی شونه ای دوست خودشیفتش زد.

_ جونگکوک ما، خیلی اعتماد به نفس نداره جمینا

جیمین لیوان مشروب سر کشید در حالی که حسابی مست بود خندید و با لحن کشدار گفت:
_ اعتماد به نفسش زیاده ولی حق داره آدم جذابیه.

جونگکوک دستش بلند کرد و کف دستش مقابل جیمین گرفت با سرخوشی در حالی که توی مست بودن دست کمی از جیمین نداشت خندید و گفت:
_ بزن قدش.

کف دستش روی کف دست جونگکوک زد و دوباره به نوشیدن مشروب مشغول شد.

جونگکوک از جاش بلند شد و به سمت دختر جذابی که چشمش گرفته بود حرکت کرد...مقابل دختر قرار گرفت و دستش دور کمر دختر حلقه کرد صورتش به نزدیکی گوشش برد و با صدای بلند طوری که صداش توی صدای موسیقی کرکننده در حال پخش به گوش دختر برسه گفت:
_ بیب چند ساعت که نگاهت رو منه و این اصلا عواقب خوبی نداره...حواست جمع کن.

دختر با ناز و عشوه شروع به خندید کرد و گفت
_ عواقبش هر چی باشه، راضیم.

چشم های جونگکوک رنگ شیطنت گرفت، با صدای بلند خندید و بوسه ای از لب های دختره گرفت

_ پس بهتر ببرم یه جایی خلوت تا عواقبش بهت نشون بدم.

همین طور که دستش دور کمر باریک و لخت دختر بود...هم قدم باهاش به سمت در بار رفتن و از بار خارج شدند...جونگکوک از نگهبان جلوی در خواست تا ماشینش براش بیارن...توی مدتی که منتظر ماشینش بود مشغول خندید و لاس زدن با دختر جذاب مو بلوند بود و خبر نداشت که جلوتر عده ای خبرنگار ازشون به طور مخفیانه در حال فیلمبردار و عکس گرفتن هستند.

دربارن ماشین جلوی پاهاشون نگه داشت و ازش پیدا شد...ماشین دور زد و سوییچ با احترام به دست جونگکوک داد و در سمت شاگرد برای همراه جونگکوک، باز کرد...جونگکوک و همراهش سوار ماشین شدن و جونگکوک با بوسیدن گونه ای دختر همراهش به سمت خونه اش ماشین به حرکت درآورد.

با صدای آلارم گوشی که نشون از ساعت هشت صبح می‌داد چشم هاش باز کرد و روی تخت نشست خمیازه ی کشید و با دست هاش چشم هاش مالید از روی تخت پایین رفت و طبق عادت همیشگیش به قصد خوردن یک لیوان آب میوه از اتاقش خارج شد و با طی کردن پله ها به سمت آشپزخونه حرکت کرد...وارد آشپزخونه که شد مستقیم به سمت یخچال رفت.
در یخچال باز کرد و پاکت آب میوه رو برداشت و بعد از برداشتن لیوان از کابینت پشت میز غذا خوری بزرگ توی آشپزخونه نشست...در حالی که آبمیوه رو می‌خورد روزنامه صبح که خدمتکارها خریده بودن و روی میز گذاشته بودند برداشت و مشغول خوندن حوادث روز شد.

 sinWhere stories live. Discover now