سفارش یکی از میزها رو حساب کرد و کنار جین، پشت میز خالی نشست...رستوران امروز خلوت بود و مشتری های زیادی نداشت برای همین با خیال راحت میتونست کمی استراحت بکنه.
_ باورم نمیشه...من جئون جونگکوک با این قیافه جذاب و استعداد های زیاد، پسر وزیر سابق کشور...الان در حدی بدبخت شدم که توی یه رستوران کوچک کار میکنم.
جین به صندلی تکیه داد نیم نگاهی به لیدی که عجیب نگاهش میکرد انداخت و آهی کشید.
_ اینقدر غر نزن حداقل آزادیم...
جونگکوک با حرص گفت:
_ اره خیلی آزادیم._ لیدی مشکوک نگاه میکنه.
صورتش بین دست هاش پنهان کرد و گفت:
_ حتما فکر کرده منو و تو باهم رابط داریم.جونگکوک بعد از چک کردن نگاه های مشکوک پیرزن، سرش به تاسف تکون داد...این وسط فقط همین کم بود که کسی بهش مشکوک باشه...چرا زندگیش این همه داغون شده بود؟
_ اگه نگاهش به چشم های من بی افته...میفهمه که ما رابطه نداریم...اصلا متوجه میشه که من ازت خوشم نمیاد.
سرش به تایید تکون داد حق با جونگکوک بود شاید پیرزن دچار سوتفاهم شده بود ولی مسلما با دیدن رفتارهای دو پسر متوجه میشد که چیزی بین اون ها نیست
_ چشم ها آیینه قلبن...درسته فقط با نگاه کردن به چشم هامون متوجه میشه که چیزی بینمون نیست خودم بهش توضیح میدم.
_ باشه.
کمی سکوت کرد گاهی وقت ها در مقابل جین کم میاورد...یک هفته از زمانی که به لندن پناه آورده بودند میگذشت توی این یک هفته هر شب کابوس های مختلفی میدید که تمام کابوس هاش به آینده ختم میشد...این روزها کمتر از گذشته ها با جین جر و بحث میکرد انگار هر دوتاشون به نوعی باهم کنار اومده بودند...از صبح تا شب توی رستوران لیدی کار میکرد و غر های لیدی رو به جون میخرید پیرزن واقعا هیچ رفتار خوبی با جونگکوک نداشت برعکس جونگکوک با جین مهربون و خوش اخلاق بود.
_ به نظرت توی سئول چه خبره؟
_ نمیدونم ولی راستش بخوای زیاد هم کنجکاو نیستم...سئول این روزها برام زیادی تاریک به نظر میرسه.
جین با تمام وجودش حرف های جونگکوک درک میکرد چون خودش هم همون دیدگاه و ترس های جونگکوک داشت.
_ نمیدونم آخرش چی میشه فقط امیدوارم آخرش مثل آخر داستان ها با پایان های خوش باشه.
_ داستان ها با پایان خوش؟
به خاطر لحن عجیب سوال پرسیدن جونگکوک، نگاهش بهش داد.
_ آره.
جونگکوک هم به چشم های جین خیر شد دوباره با همون لحن قبلی که آمیخته با تمسخره بود سوال دیگری پرسید.
YOU ARE READING
sin
Fanfiction( کاپل فیک: کوکجین) تمام عمرم قلم به دست نوشتم و نوشتم. تمام برگه های سفیدی که میدیدم با قلم سیاه کردم...از پیرمرد عبوس و فقیر عاشق تا دختر زشت و شیرین...از همه نوشتم، ناخدای کشتی زندگی، اهالی داستان هام شدم و با قلمم کشتی رو هدایت کردم...ولی وقتی...