فصل سوم: لندن
قسمت. : حس نوشکفته
یک ساعتی بود که توی اتاق نشسته و غرق فکر بود البته غرق فکری از جنس تهی...نمیتونست به چیزی فکر بکنه اما ذهنش چنان درگیر بود که انگار به حله پیچیده ترین معمایی دنیا نشسته بود یا شاید هم واقعا به حل معمای پیچیده ای نشسته بود...دستش روی لب هاش بود و هنوز هم داغی لب های جونگکوک روی لب های خودش حس میکرد نمیفهمید که چرا توی اون لحظه جونگکوک بوسیده بود، اصلا چه معنی داشت این بوسه برای اون یا برای جونگکوک...چنان آشوبی توی قلب و ذهنش حکم فرمان بود که چیزی نمیفهمید...تنها خاطراتی از ذهنش به سرعت عبور میکردن...خاطری اولین دیدارش با جونگکوک...اولین دعوا بین خودش و جونگکوک...اولین موقعی که با لبخند بهم نگاه کردن...اولین باری که جونگکوک توی پادگان ازش دفاع کرده بود...اولین باری که توی پادگان جونگکوک زده بود و روزی که برای اولین بار توی سخت ترین شرایط برای گرم کردن تن هم، همو در آغوش کشیده بودن...شاید همون موقع که توی پادگان و سردخانه بعد از یک دعوا بزرگ، کنار هم قرار گرفته و برای فرار از سرما به آغوش هم پناه برده بودن، دلیل بوسه ناخوداگاه امشب، شروع شده بود
یا شاید از اون موقع هم باید کمی به قبل تر نگاه میکرد، شاید موقعی که توی لندن بعد از مدت ها سردی و دوری، کنار هم خوشحال بوده و میخندیدند همه چیز شروع شده بود و سر چشمه بوسه امشب به همون موقع میرسید
یا شاید هم از اون موقع هم به عقب تر باید توجه میکرد به روزی که بی اراده گناه بزرگی رو آغاز کرده بودن روزی که در آغوش هم دیگر لب هاشون بهم پیوند داده و جسم هاشون بهم گره زده بودند...
YOU ARE READING
sin
Fanfiction( کاپل فیک: کوکجین) تمام عمرم قلم به دست نوشتم و نوشتم. تمام برگه های سفیدی که میدیدم با قلم سیاه کردم...از پیرمرد عبوس و فقیر عاشق تا دختر زشت و شیرین...از همه نوشتم، ناخدای کشتی زندگی، اهالی داستان هام شدم و با قلمم کشتی رو هدایت کردم...ولی وقتی...