تو هم جزیی از تنهایی هایی منی
امروز آفتاب درست وسط اسمان بود و به خوبی می درخشید ششمین روزی بود که جونگکوک در خانه نامجون مهمان بود و از جین دور شده بود غمگین نبود حتی دلتنگ هم نبود فقط سرگردان بود نمی دونست به امید چی هر روز از خواب بیدار میشد و شب ها به امید چه کسی می خوابید...طی این چند روز تا حدودی با نامجون صمیمی شده بود اما ته قلبش چندان از نامجون راضی نبود با این که نامجون ادم مهربان و خوش قلبی بود ولی بازم قلب جونگکوک، حاضر به پذیرش اون نبود
بطری ودکا رو روی میز گذاشت و مقابل جونگکوک نشست امروز روز تعطیلیش بود و می خواست با نوشیدن کنار جونگکوک اوقات خوبی رو سپری کنه
_ ظرفیت الکلت بالاست؟
_ تا حدودی
پیک ها پر کرد و پیک خودش به سمت جونگکوک گرفت
_ به سلامتی روزهای خوب بنوشیمجونگکوک پیک خودش به پیک نامجون زد نامجون پیک خالی رو میز گذاشت دهانش از تلخی مشروب جمع شد با این حال اهمیت نداد و دوباره پیک های هر دوتاشون پر کرد
_ می دونی چند روز خیلی با دقت بهت نگاه میکنم
با حرف ناگهانی نامجون متعجب نگاهش کرد
_ چطور؟نامجون لبخندی زد و صادقانه جوابش داد
_ می خواستم یه وجه شباهت بین تو و جین پیدا کنم به هر حال شما فامیل هستیدشنیدن این اسم برای کند شدن ضربان قلبش کافی بود
_ آخرش شباهتی پیدا کردی؟نامجون به صندلیش تکیه داد بار دیگر با دقت به جونگکوک نگاه کرد
_ به هیچ وجه شبیه هم نیستید چشم های جین من، رنگ غروب آفتاب بود همون قدر خاص و زیبا، پوستش سفید و بی نقص بود مثل پوست بچه ها...فرم دماغش، شکل ابروهاش...پیشونی نفس گیرش انقدر خاص بود که حتی کوچکترین شباهتی به تو که فامیلش بودی ندارهعلاقه ای به این که در مورد جین حرفی به گوشش برسه نداشت...قلبش مشتاقانه می خواست تا اخرین ضربانش در مورد جین بشنوه اما عقلش می خواست حتی اسم جین هم نشنوه
_ لب هاش...لب های جین من، حتی نمی تونم توصیفش کنم بوسیدنش انقدر حس رویایی داشت که مطمئن تو نمی تونی درکش بکنی برای فهمیدن این موضوع باید اون لب ها با ذره به ذره وجودت لمس بکنی
جونگکوک پوزخندی زد بطری شراب برداشت و پیکه خودش پر کرد البته که میتونست حرف های نامجون درک بکنه اون به خوبی طمع لب جین می شناخت
_ می دونم نباید در موردش حرف بزنم ولی تمام زندگی من به جین خلاصه میشه تو اصلا شبیه اون نیستی ولی یه جورایی بوی اون میدی برای همین از وقتی دیدمت دلم برای جین بیشتر تنگ شده
YOU ARE READING
sin
Fanfiction( کاپل فیک: کوکجین) تمام عمرم قلم به دست نوشتم و نوشتم. تمام برگه های سفیدی که میدیدم با قلم سیاه کردم...از پیرمرد عبوس و فقیر عاشق تا دختر زشت و شیرین...از همه نوشتم، ناخدای کشتی زندگی، اهالی داستان هام شدم و با قلمم کشتی رو هدایت کردم...ولی وقتی...