فصل دوم: سربازی.
قسمت سوم: نقش تو توی زندگی من چیه؟!_ میخوام هم نفس من باشی؟
هنوز ذهنم حرفش معنی نکرده بود که با حس سرد شدن لب هام، هوش از سرم پرید...چشم هام فقط یک قدم تا افتادن روی زمین فاصله داشتند از بس که بیرون زده بودند و قلبم دیگه به شدت بارون های بی پروا برگن در حال زدن بود، لب پایین منو وارد دهانش کرد و آروم مشغول بوسیدن شد قبلا تجربه هیچ بوسهای رو نداشتم برای همین نمیدونستم همه بوسه ها این شکلی هستند یعنی در این حد لطیف و دلربا.
من هنوز تو شوک بودم و ادوارد بدون هیچ ترسی همچنان منو میبوسید و بوسه لطیفی درست مثل پر پریی ها بهم هدیه میکرد. محکی که به لب بالا زدم ازم فاصله گرفت موهام به پشت گوشم هدایت کرد و دستش نوازش وار روی صورتم کشید.
_ از کارم خیلی شوک شدی؟
به سختی برای جواب دادن لب زدم.
_ نباید شوک میشدم؟جواب سوالم نداد و خودش سوال دیگی ازم پرسید.
_ تا حال کسی رو بوسیده بودی؟
نگاهم به گردنش بود و ترجیح میدادم به چشم هاش نگاهی نکنم مسلماً بعد کار یهویی اما شیرینش، دیگه قلبم طاقت غرق شدن توی چشم های سیاهش نداشت.
_ کسی نبود که دلش بخواد آدمی به زشتی من، بوسش کنه.
_ کسی تو رو تا حال نبوسیده بود؟
_ کسی هم نبود که دلش بخواد آدمی به زشتی منو ببوسه.
با گرفتن چونهام سرم بلند کرد و من ناخواست توی سیاهی مطلق چشم هاش گم شدم.
_ بهتر نیست کمی اعتماد به نفس داشته باشی؟
_ به چه دردم میخوره؟
_ سعی کن اعتماد به نفس پیدا کنی، این طوری زندگی کرد در مقابل ...
_ چرا برای اعتماد به نفس پیدا کردن تلاش کنم وقتی قرار نیست بعد تلاش های زیادم، مدت زیادی کنارم بمونه...من زشتم و این یه حقیقت آشکاره...برای پنهان کردن حقیقت هیچ نیروی کافی نیست پس وقتی تو زندگیم یه حقیقت آشکار هست و آدم ها هر لحظه بهم یاد آوری میکنن بهتر فقط این حقیقت قبول کنم و با دردش کنار بیام.
با انگشت شصت خیسی روی لبم که به خاطر بوسه بود پاک کرد لبخندی زد که به جرئت میتونستم به خدا قسم بخورم که زیباترین لبخند تمام جهان و تمام قرون گذشته و پیش رو بود.
_ کسی تو رو نبوسیده، تو کسی رو نبوسیدی و اعتماد به نفست هم زیر صفر بوده ولی همه اینا تا قبل از اومدن من باید باشه؛ چون میخوام زندگیت به دو بخش خیلی متفاوت تقسیم کنم، قبل از من و بعد از من.
سرش کنار گوشم برد در حالی که به خاطر برخورد نفسش هاش به گوشم حس قلقلک خوشایندی تو وجودم پیچیده بود با صدای که برام به زیبایی آواز اکو پری آواز خوان بود، کنار گوشم زمزمه کرد.
YOU ARE READING
sin
Fanfiction( کاپل فیک: کوکجین) تمام عمرم قلم به دست نوشتم و نوشتم. تمام برگه های سفیدی که میدیدم با قلم سیاه کردم...از پیرمرد عبوس و فقیر عاشق تا دختر زشت و شیرین...از همه نوشتم، ناخدای کشتی زندگی، اهالی داستان هام شدم و با قلمم کشتی رو هدایت کردم...ولی وقتی...