فصل دوم: سربازی.
قسمت چهارم : فراموشش کنیم._ انگار واقعا حالت خوب نیست.
حرکت انگشتش از روی لب های جونگکوک به سمت چونهاش هدایت کرد، توی جاش نیمه خیز شد و صورتش به صورت جونگکوک نزدیک تر کرد و نفس های سردش به روی لب های جونگگوک فرستاد.
_ آره حالم خوب نیست.
دست هاش روی شونه های جونگکوک گذاشت و چشم هاش بست و لب هاش بیشتر از قبل به لب های جونگکوک نزدیک کرد.
شاید الان میتونست جمله دهانش از تعجب باز مونده کامل درک کنه چون دهان خودش هم از رفتارهای جین باز مونده بود.
_ چی کار میکنی؟
خواست عقب بکشه که دست های جین دور گردنش حلقه شد و مانع از فاصله گرفتن شد.
_ جین چه مرگته؟
_ میدونی من ادم صبوری و مهربونی هستم ولی یه خط قرمز های دارم که اگه کسی ازشون رد بشن دیگه نمیتونم مهربون و صبور باشم.
نگاهش به اطرافش داد اتاق تقریبا خالی بود و اکثر سرباز ها برای صبحانه خوردن به سالن غذاخوری رفته بودند و توی اتاق به جز دو تا سرباز که هر دو تا غرق خواب بودند کسی دیگهی نبود که وضعیت عجیبشون ببینه؛ برای همین کمی خیالش راحت شد و دوباره سرش به سمت جین گرفت، تو عمق چشم هاش زل زد و گفت:
_ معلوم یه مرگت هست، زودتر بگو چی شد و بعد دست از سرم بردار اگه کسی ما رو تو همچین موقعیتی ببینه، برامون بد میشه.از قصد پوزخندی زد و با لحن سردی گفت:
_ یادم افتاد شب تولد یورا بینمون چی گذشت و چه اشتباه بزرگی رو مرتب شدیم.حرف جین برای یخ زدن جسم جونگکوک کافی بود پس بلاخره جین هم همه چیز به خاطر آورده بود بلاخره به روزی که ازش میترسید، رسیده بود و الان باید چی کار میکرد؟
_ چیه؟ رنگت پرید ترسیدی؟ تو زودتر از من همه چیز به یاد آورده بودی نه؟
لحن آروم جین به طور عجیبی ترس و دلهره رو مهمون وجودش کرد و خواست حرفی بزنه که لحن خشمگین جین مانعش شد.
_ یا از اول همه چیز یادت بود چون از قصد بهم اون قرص دادی و باهام اون کار کردی
به دنباله حرفش با قرار دادن دست هاش دو طرف شونه های جونگکوک، اون محکم به عقب هل داد و از روی تخت بلند شد با عصبانیت هر دو تا دست هاش روی سر بدون مو هاش گذاشت...تا حال در این حد عصبانی نشده بود کل وجودش داشت تو آتیش خشم میسوخت و سرش از درد در حال انفجار بود...صحنه های شب تولد از ذهنش پاک نمیشدند و درست مثل یه فیلم قدیمی که تنها توی یه قسمت خاص گیر میکرد ذهنش هم توی قسمتی که لب هاش با لب های جونگکوک گره خورده بودند، گیر کرده بود...داشتن رابطه با یه مرد یا بوسیدن لب های یک مرد براش چیز عجیبی نبود چون قبلا هم با تهیونگ رابطه با یه مرد تجربه کرده بود و قبل تر هم بار ها لب های نامجون با عشق بوسیده بود اما این که با پسر عمهاش رابطه جنسی داشته و لب هاش بدون اختیار بوسیده بود براش نه تنها عجیب بود بلکه خیلی هم سنگین بود طوری که میدونست به راحتی نمیتونه با این قضیه کنار بیاد.
YOU ARE READING
sin
Fanfiction( کاپل فیک: کوکجین) تمام عمرم قلم به دست نوشتم و نوشتم. تمام برگه های سفیدی که میدیدم با قلم سیاه کردم...از پیرمرد عبوس و فقیر عاشق تا دختر زشت و شیرین...از همه نوشتم، ناخدای کشتی زندگی، اهالی داستان هام شدم و با قلمم کشتی رو هدایت کردم...ولی وقتی...