Military service

305 73 200
                                    

سین
فصل اول:حسادت
بخش نه
قسمت پایانی فصل اول: سربازی

_ خیلی خوشحالم که دوباره کنار هم هستید.

رزی لبخند مهربونی به خانوم جئون که از سر شب فقط درباری خودش و جین حرف میزد و مدام پشت سر هم قربون صدا برادرزاده عزیزش می‌رفت، زد و به سمت جین برگشت.

جین در حالی که جلوی خندش می‌گرفت چشمکی پنهانی به رزی زد و به سمتش خم شد آروم کنار گوشش زمزمه کرد.

_ یه دروغ کوچولو به کجا که نکشید

رزی سرش به سمت جین برد و دقیقا مثل اون با صدای خیلی آرومی گفت:
_ از الان بگم که من با تو ازدواج نمی‌کنم پس زودتر یه فکری برای این دروغ بکن.

چشم غره ای به رزی رفت و بازم با صدای آرومی گفت:
_ با این حرف هات اذیتم نکنه نمیگی شب بی خواب میشم

در حالی که غر میزد صاف نشست که نگاهش به نگاه تیز جونگکوک برخورد کرد.

پا هاش روی هم انداخته بود و با نگاه تیز به رزی و جین خیر بود شاید تنها آدمی که توی جمع فریب دروغ کوچک جین نخورده بود جونگکوک بود جونگکوکی که جین می‌شناخت و می‌تونست از رفتارها و نگاه هاش تشخیص بده که اون هیچ علاقه عاشقانه‌‌ و خاصی به رزی نداره.

_ خب دیگه من کم کم برم بابت همه چیز ممنونم.

همین که رزی بلند شد بقیه افراد جمع هم بلند شد.

_ عزیزم می‌خوای جین تو برسون.

رزی لبخند مهربونی زد و سرش به نشون منفی تکون داد.

_ نه خودم ماشین دادم.

بعد از خداحافظی کردن با اعضای خانواده جین، کیفش روی شونه‌اش انداخت و از نشیمن خارج شد خانوم جئون به همراه پسرش هاش تا دم در برای بدرقه رزی، پشت سرش حرکت کردند.

رزی مقابل در ایستاد دوباره در مقابل خانوم جئون کمی خم شد و تشکر کرد.

_ خیلی شب خوبی بود.

خانوم جئون با مهربونی بوسه به گونه رزی کاشت.
_ دخترم تو دیگه عروس من به حساب میایی باید هر چه سریعی تر قدم های جدی تری توی رابطتون بردارید.

رنگ ترس توی چشم های رزی نفوذ کرد اما لبخندی که روی لب هاش بود حفظ کرد و حرفی نزد، جونگکوک که تمام مدت در سکوت ایستاده بود با رسیدن فکری به ذهنش، لبخند کجی زد و دستش روی کمر جین گذاشت.

_ هیونگ نمی‌خوای دوست دخترت ببوسی؟ نکنه از اوما خجالت می‌کشی؟

خانوم جئون لبخند بزرگی زد رزی به سمت جین هل داد و با ذوق عجیبی که داشت گفت:
_ من یه مادر روشن فکرم باهام راحت باشید و همو ببوسید می‌خوام ببینم.

_ چی؟ نه عمه جون اصلا نیازی به این کارها نیست.

بی توجه به لحن شوک جین، اخم الکی کرد.
_ پسرم گفتم که احتیاجی به خجالت نیست باهام راحت باش طوری که بتونی جلوی من عشقت ببوسی، باشه؟ من می‌خوام همچین مادری براتون باشم.

 sinWhere stories live. Discover now