بعد از خرید کردن از فروشگاه خارج شد کیسه خرید در دستش بود و در دست دیگرش سیگاری قرار داشت قدم هاش رو آرام بر می داشت برای رسیدن به خانه عجله ای نداشت چون امروز به قدر کافی با تهیونگ رو به رو شده بود گاهی از این که راهش مدام به تهیونگ می خورد احساس کلافگی زیادی می کرد اما نمی تونست از این قضیه عبور کنه چاره ای جز دیدار تهیونگ نداشت به خانه نزدیک شده بود که با دیدن تهیونگ مقابل ساختمان جیهوپ، پوزخندی زد به سمتش رفت
_ میری؟
تهیونگ که منتظرش بود با دیدنش کاغذی که در دست داشت به سمتش گرفت
_ پیداش کردمجیمین نگاهی به کاغذ انداخت...مشخصاتی شخصی، روی کاغذ ثبت شده بود یک تای ابروش بالا داد
_ این کیه؟_ همون ساسنگ فنی که از بوسه ما فیلم گرفته اسم و ادرسش پیدا کردم می خوام برم سراغش...
دود سیگار بیرون فرستاد تهیونگ که به خاطر دود سیگار اذیت شده بود سرفه ای کرد و قدمی به عقب برداشت
جیمین سیگار روی زمین انداخت پاش روی فیلتر روشن سیگار گذاشت و رو به تهیونگ گفت
_ منم میام فقط صبر کن اینا رو به یورا بدممنتظر حرفی از سمت تهیونگ نماند داخل ساختمان شد و به سمت واحد خودشان حرکت کرد
تهیونگ با تیکه دادن به دیوار منتظر جیمین ماند انتظارش طولی هم نکشید جیمین بلافاصله برگشت به سمت ماشینش رفت و سوار شد...تهیونگ در صندلی کنارش نشست جیمین ماشین روشن کرد و به سمت آدرسی که تهیونگ داد به راه افتاد_ به نظرت دیدن این زن مشکلی برامون ایجاد نمی کنه؟
تهیونگ به نیم رخ جیمین نگاه کرد موقعی رانندگی تمرکز زیادی داشت
_ ما همین الانش هم مشکل داریم چه فرقی به حالمون داره؟_ طرف ساسنگ فن توعه یا من؟
_ نمیدونم توی فضایی مجازی اکانت هاش چک کردم انگار نه منو میشناسه و نه تورو
جیمین شیشه ماشین پایین داد کمی به سرعت ماشین اضافه کرد
هوای پاییزی از پنجره ماشین به سرعت داخل شد و با لطافت صورت جیمین نوازش کرد..._ کدوم سمت بپیچم؟
تهیونگ آدرس روی کاغذ دقیق تر چک کرد با دقت به تابلو ها نگاه کرد و گفت
_ به راستجیمین فرمون چرخوند وارد جاده کوچکی که اوضاع خوبی نداشت شد با عبور از جاده به روستایی کوچکی در حومه شهر رسیدن...جیمین ماشین در جایی مناسبی نگه داشت هر دو پیاده شدند
_ اینجاست؟تهیونگ سرش تکون داد با دنبال کردن آدرس به سمتی رفت جیمین هم به دنبالش رفت روستا خلوت بود انگار کسی در آن زندگی نمی کرد تهیونگ به خانه تقریبا کهنه ساختی رسید
_ آدرس اینجاست
جیمین بدون معطلی زنگ خانه را زد بعد از گذشتن پنج دقیقه و چند بار زنگ زدن، کسی در را برایشان باز نکرد
YOU ARE READING
sin
Fanfiction( کاپل فیک: کوکجین) تمام عمرم قلم به دست نوشتم و نوشتم. تمام برگه های سفیدی که میدیدم با قلم سیاه کردم...از پیرمرد عبوس و فقیر عاشق تا دختر زشت و شیرین...از همه نوشتم، ناخدای کشتی زندگی، اهالی داستان هام شدم و با قلمم کشتی رو هدایت کردم...ولی وقتی...