فصل سوم:لندن
قسمت دوم: لیدیسئول 20:30
هنگامی که به مکان مورد نظرش رسید ماشین خاموش کرد با عجله از ماشین پیاده شد و به سمت ساختمان نیمه ساخت و قدیمی که پاتوق خودش و دوست هاش بود، دوید، از موقعی که با جین تلفنی حرف زده بود دلشوره عجیبی داشت نگرانی برای دوستش به بدترین شکل ممکن توی قلبش رخنه کرده بود و تا موقعی که جین سالم و سرحال با چشم هاش نمیدید نمیتونست آرامش خودش حفظ بکنه...وارد ساختمان شد چراغ گوشیش روشن کرد و به سمت نور کمی که از سمت دیگر ساختمان به چشم میخورد حرکت کرد با دیدن جین، محکم بغلش کرد و نفس عمیقی از سر آسودگی کشید.
_ خداروشکر که حالت خوبه، فکر کردم بلایی سرت اومده.
دست هاش محکم دور کم رزی حلقه کرد حالش حسابی پریشون بود و توی این لحظه به آغوش دوستش زیاد از حد احتیاج داشت.
_ در اصل درست فکر کردی، بلایی بدی سرم اومده.
~~~~
سرش از درد در حال انفجار بود بدنش توی تب میسوخت اما چیزی که بیش تر از همه چیز آزارش میداد درد وجدانش بود که انگار قصد ساکت شدن نداشت...تمام مدت که جین اتفاقات برای دوستش رزی تعریف میکرد، ساکت نشسته بود و به آیندهای که به راحتی خاکستر شده بود فکر میکرد...همه چیز خیلی یهویی و ناگهانی پیش اومده بود ماجرایی سربازی و ابراز علاقه یومیونگ و از همه بدتر خودکشی یومیونگ مقابل چشم هاش به خاطر اون، باعث میشد دنیا و زندگیش تاریک تر از موقعی ببینه.
_ باورم نمیشه چطور همچین چیزی ممکنه؟!
جین آهی کشید خودش هم باورش نمیشد که چطوری کارش به اینجا کشیده بود، آینده داغون و ویرانی مقابل چشم هاش نقش بسته بود که به انتظارش نشسته بود ولی واقعا قرار بود همه چیز به همین راحتی نابود بشه؟
_ نمیدونم رزی...تنها چیزی که الان میدونم اینکه باید هر چه سریع تر از این کشور خارج شم.
موهاش به پشت گردنش فرستاد و به چشم های جین خیره شد.
_ اگه از این کشور بری فراری و وطن فروش محسوب میشی.
کمی به سمت جلو خم شد در حالی که نگاه عمیقش از چشم های رزی نگرفته بود با لحن جدی گفت:
_ اگه هم از این کشور نرم به عنوان یه قاتل و وطن فروش محسوب میشم..._ جین در هر صورت تو به عنوان قاتل و فراری شناخته میشی ولی اگه فرار نکنی مطمئم تهش مشخص میشه که تو قاتل نیستی.
_ تا موقعی که به تهش برسیم من به ته زندگیم میرسم...فکر کردی به راحتی دنبال اصل قضیه میگردند؟! توی اون پایگاه کوفتی هیچ قانون و عدالتی وجود نداره...وقتی متوجه بشن یکی از سربازها به طور مشکوکی مرده دنبال اصل قضیه نمیرن تا سر و صدایی ایجاد نشه پای پلیس هم وسط نمیکشن تا کوچکترین لطمعهای به اعتبارشون نخوره...تنها کاری که میکنه این که قضیه رو بر اساس ظاهرش میبیند و منو و جونگکوک به روش خودشون مجازات میکنن که این مجازات صد برابر بدتر از زندان رفتن.
YOU ARE READING
sin
Fanfiction( کاپل فیک: کوکجین) تمام عمرم قلم به دست نوشتم و نوشتم. تمام برگه های سفیدی که میدیدم با قلم سیاه کردم...از پیرمرد عبوس و فقیر عاشق تا دختر زشت و شیرین...از همه نوشتم، ناخدای کشتی زندگی، اهالی داستان هام شدم و با قلمم کشتی رو هدایت کردم...ولی وقتی...