فصل اول: حسادت
بخش هشت: قراردستش بلند کرد و نگاهی به ساعتش انداخت تقریبا پنج دقیقه دیرتر به قرارش با تهیونگ میرسید و همین باعث میشد تا احساس شرم داشته باشه تا حال پیش نیومده بود به یک قرار چه رسمی و چه غیر رسمی دیر برسه و همیشه به موقع به قرار هاش میرسید به جز این دفعه که بعد از تماس تهیونگ، به طور یک سره پشت سر هم بدشانسی اورده بود و اخرش دیر به محله قرار رسیده بود، در شیشهای کافی شاپ را باز کرد و قدمی به داخل گذاشت با نگاهش دنبال تهیونگ گشت آخر سر با پیدا کردنش، به سمتش قدم برداشت صندلی مقابل تهیونگ عقب کشید و نشست.
_ سلام واقعا ببخشید که دیر کردم.
تهیونگ لبخند خشکی زد و با لحن غیر رسمی گفت:
_ هیچ اشکالی نداره هیونگ.جین با تعجبی که حاصل لحن حرف زدن تهیونگ بود ابروهاش بالا داد و نگاهش کرد تهیونگ لبخند بزرگ تری زد
_ دوست دارم باهم راحت باشیم پس اگه اجازه بدی می خوام هیونگ صدات بزنم.
_ با این قضیه مشکلی ندارم ولی از کجا میدونید که من از شما بزرگترم؟
این بار نوبت تهیونگ بود که آثار تعجب روی صورتش ظاهر بشه، فکر میکرد جین حداقل یک سن ازش بزرگتر باید باشه هر چند به قیافش نمیخورد که حتی توی دهه بیست سالگی باشه و بیشتر بهش میخورد که توی دوران نوجوانی باشه.
_ اوه مگه چند سالته؟ من بیست و هفت سالم و به نظرم تو هم باید بیست و هشت سالت باشه.
_ نه من بیست و نه سالم ولی درست حدس زدی هیونگ تو به حساب میام.
_ عالی چون اصلا خوشم نمیاد درباری موضوعی اشتباه حدس بزنم.
کتش مرتب کرد و تلفنش روی میز گذاشت مردی که رو به روش نشسته بود یکی از بزرگترین نویسنده ها جهان و بزرگترین کارگردان کره بود و به هیچ وجه انتظار نداشت که چنین راحت و بدون غرور خاصی باهاش حرف بزنه؛ هر چند چیزی که بیشتر از همه چیز ذهنش درگیر کرده بود دلیل این قرار بود که هنوز خودش ازش خبر نداشت و امیدوار بود تهیونگ هر چه سریعی تر این دلیل براش روشن کنه.
_ هیونگ چی میخوری؟
~~~~~
آخرین پرونده رو هم جلوش گذاشت و روی صندلی جلوی میز نشسته تا خودش هم پرونده دیگری رو بررسی کنه اما زیر چشمی حواسش به جونگکوک بود جونگکوکی که بعد از سفر لندن، حسابی بهم ریخته بود نه میتونست روی کارش تمرکز کنه و نه روی خوشگذرونی های همیشگیش...همه اطرافیانش متوجه تغییر ناگهانی اخلاق و رفتارش شده بودند و تا حدودی براش نگران بودند اما کسی که این وسط بیشتر از همه نگرانش بود دوست صمیمی و نزدیکش، پارک جیمین بود که از همه اتفاقات خبر داشت و میدونست که فکر جونگکوک به خاطر چه چیزی درگیر شده.
YOU ARE READING
sin
Fanfiction( کاپل فیک: کوکجین) تمام عمرم قلم به دست نوشتم و نوشتم. تمام برگه های سفیدی که میدیدم با قلم سیاه کردم...از پیرمرد عبوس و فقیر عاشق تا دختر زشت و شیرین...از همه نوشتم، ناخدای کشتی زندگی، اهالی داستان هام شدم و با قلمم کشتی رو هدایت کردم...ولی وقتی...